دیوان شمس/بیا بیا که نیابی چو ما دگر یاری
ظاهر
بیا بیا که نیابی چو ما دگر یاری | چو ما به هر دو جهان خود کجاست دلداری | |||||
بیا بیا و به هر سوی روزگار مبر | که نیست نقد تو را پیش غیر بازاری | |||||
تو همچو وادی خشکی و ما چو بارانی | تو همچو شهر خرابی و ما چو معماری | |||||
به غیر خدمت ما که مشارق شادیست | ندید خلق و نبیند ز شادی آثاری | |||||
هزار صورت جنبان به خواب میبینی | چو خواب رفت نبینی ز خلق دیاری | |||||
ببند چشم خر و برگشای چشم خرد | که نفس همچو خر افتاد و حرص افساری | |||||
ز باغ عشق طلب کن عقیده شیرین | که طبع سرکه فروشست و غوره افشاری | |||||
بیا به جانب دارالشفای خالق خویش | کز آن طبیب ندارد گریز بیماری | |||||
جهان مثال تن بیسرست بیآن شاه | بپیچ گرد چنان سر مثال دستاری | |||||
اگر سیاه نهای آینه مده از دست | که روح آینه توست و جسم زنگاری | |||||
کجاست تاجر مسعود مشتری طالع | که گرمدار منش باشم و خریداری | |||||
بیا و فکرت من کن که فکرتت دادم | چو لعل میخری از کان من بخر باری | |||||
به پای جانب آن کس برو که پایت داد | بدو نگر به دو دیده که داد دیداری | |||||
دو کف به شادی او زن که کف ز بحر ویست | که نیست شادی او را غمی و تیماری | |||||
تو بیز گوش شنو بیزبان بگو با او | که نیست گفت زبان بیخلاف و آزادی |