دیوان شمس/بیا بیا که تو از نادرات ایامی
ظاهر
بیا بیا که تو از نادرات ایامی | برادری پدری مادری دلارامی | |||||
به نام خوب تو مرده ز گور برخیزد | گزاف نیست برادر چنین نکونامی | |||||
تو فضل و رحمت حقی که هر که در تو گریخت | قبول می کنیش با کژی و با خامی | |||||
همیزیم به ستیزه و این هم از گولیست | که تا مرا نکشی ای هوس نیارامی | |||||
به هیچ نقش نگنجی ولیک تقدیرا | اگر به نقش درآیی عجب گل اندامی | |||||
گهی فراق نمایی و چاره آموزی | گهی رسول فرستی و جان پیغامی | |||||
درون روزن دل چون فتاد شعله شمع | بداند این دل شب رو که بر سر بامی | |||||
مرادم آنک شود سایه و آفتاب یکی | که تا ز عشق نمایم تمام خوش کامی | |||||
محال جوی و محالم بدین گناه مرا | قبول مینکند هیچ عالم و عامی | |||||
تو هم محال ننوشی و معتقد نشوی | برو برو که مرید عقول و احلامی | |||||
اگر ز خسرو جانها حلاوتی یابی | محال هر دو جهان را چو من درآشامی | |||||
ور از طبیب طبیبان گوارشی یابی | مکاشفی تو بخوان خدا نه اوهامی | |||||
برآ ز مشرق تبریز شمس دین بخرام | که بر ممالک هر دو جهان چو بهرامی |