دیوان شمس/بیا ای مونس جانهای مستان
ظاهر
بیا ای مونس جانهای مستان | ببین اندیشه و سودای مستان | |||||
بیا ای میر خوبان و برافروز | ز شمع روی خود سیمای مستان | |||||
نمیآیی سر از طاقی برون کن | ببین این غلغل و غوغای مستان | |||||
بیا ای خواب مستان را ببسته | گشا این بند را از پای مستان | |||||
همه شب می رود تا روز ای مه | به اهل آسمان هیهای مستان | |||||
همیگویند ما هم زو خرابیم | چنین است آسمان پس وای مستان | |||||
فرشته و آدمی دیوان و پریان | ز تو زیر و زبر چون رای مستان | |||||
کلاه جمله هشیاران ربودند | در این بازارگه چه جای مستان | |||||
میفکن وعده مستان به فردا | تویی فردا و پس فردای مستان | |||||
چو مستان گرد چشمت حلقه کردند | کی بنشیند دگر بالای مستان | |||||
شنیدم چرخ گردون را که می گفت | منم یک لقمه از حلوای مستان | |||||
شنیدم از دهان عشق می گفت | منم معشوقه زیبای مستان | |||||
اگر گویند ماه روزه آمد | نیابی جام جان افزای مستان | |||||
بگو کان می ز دریاهای جان است | که جان را می دهد سقای مستان | |||||
همه مولای عقلند این غریب است | که عقل آمد که من مولای مستان | |||||
چو فرمان موقع داشت رویش | کشید ابروی او طغرای مستان | |||||
همه مستان نبشتند این غزل را | به خون دل ز خون پالای مستان |