دیوان شمس/بیا ای عارف مطرب چه باشد گر ز خوش خویی
ظاهر
بیا ای عارف مطرب چه باشد گر ز خوش خویی | چو شعری نور افشانی و زان اشعار برگویی | |||||
به جان جمله مردان به درد جمله بادردان | که برگو تا چه میخواهی و زین حیران چه میجویی | |||||
از آن روی چو ماه او ز عشق حسن خواه او | بیاموزید ای خوبان رخ افروزی و مه رویی | |||||
از آن چشم سیاه او وزان زلف سه تاه او | الا ای اهل هندستان بیاموزید هندویی | |||||
ز غمزه تیراندازش کرشمه ساحری سازش | هلا هاروت و ماروتم بیاموزید جادویی | |||||
ایا اصحاب و خلوتیان شده دل را چنان جویان | ز لعل جان فزای او بیاموزید دلجویی | |||||
ز خرمنگاه شش گوشه نخواهی یافتن خوشه | روان شو سوی بیسویان رها کن رسم شش سویی | |||||
همه عالم ز تو نالان تو باری از چه مینالی | چو از تو کم نشد یک مو نمیدانم چه میمویی | |||||
فدایم آن کبوتر را که بر بام تو میپرد | کجایی ای سگ مقبل که اهل آن چنان کویی | |||||
چو آن عمر عزیز آمد چرا عشرت نمیسازی | چو آن استاد جان آمد چرا تخته نمیشویی | |||||
در این دام است آن آهو تو در صحرا چه میگردی | گهر در خانه گم کردی به هر ویران چه میپویی | |||||
به هر روزی در این خانه یکی حجره نوی یابی | تو یک تو نیستی ای جان تفحص کن که صدتویی | |||||
اگر کفری و گر دینی اگر مهری و گر کینی | همو را بین همو را دان یقین میدان که با اویی | |||||
بماند آن نادره دستان ولیکن ساقی مستان | گرفت این دم گلوی من که بفشارم گر افزویی |