دیوان شمس/بیاموز از پیمبر کیمیایی
ظاهر
بیاموز از پیمبر کیمیایی | که هر چت حق دهد میده رضایی | |||||
همان لحظه در جنت گشاید | چو تو راضی شوی در ابتلایی | |||||
رسول غم اگر آید بر تو | کنارش گیر همچون آشنایی | |||||
جفایی کز بر معشوق آید | نثارش کن به شادی مرحبایی | |||||
که تا آن غم برون آید ز چادر | شکرباری لطیفی دلربایی | |||||
به گوشه چادر غم دست درزن | که بس خوب است و کردهست او دغایی | |||||
در این کو روسبی باره منم من | کشیده چادر هر خوش لقایی | |||||
همه پوشیده چادرهای مکروه | که پنداری که هست او اژدهایی | |||||
من جان سیر اژدرها پرستم | تو گر سیری ز جان بشنو صلایی | |||||
نبیند غم مرا الا که خندان | نخوانم درد را الا دوایی | |||||
مبارکتر ز غم چیزی نباشد | که پاداشش ندارد منتهایی | |||||
به نامردی نخواهی یافت چیزی | خمش کردم که تا نجهد خطایی |