دیوان شمس/بیامدیم دگربار سوی مولایی
ظاهر
بیامدیم دگربار سوی مولایی | که تا به زانوی او نیست هیچ دریایی | |||||
هزار عقل ببندی به هم بدو نرسد | کجا رسد به مه چرخ دست یا پایی | |||||
فلک به طمع گلو را دراز کرد بدو | نیافت بوسه ولیکن چشید حلوایی | |||||
هزار حلق و گلو شد دراز سوی لبش | که ریز بر سر ما نیز من و سلوایی | |||||
بیامدیم دگربار سوی معشوقی | که میرسید به گوش از هواش هیهایی | |||||
بیامدیم دگربار سوی آن حرمی | که فرق سجده کنش هست آسمان سایی | |||||
بیامدیم دگربار سوی آن چمنی | که هست بلبل او را غلام عنقایی | |||||
بیامدیم بدو کو جدا نبود از ما | که مشک پر نشود بیوجود سقایی | |||||
همیشه مشک بچفسیده بر تن سقا | که نیست بیتو مرا دست و دانش و رایی | |||||
بیامدیم دگربار سوی آن بزمی | که شد ز نقل خوشش کام نیشکرخایی | |||||
بیامدیم دگربار سوی آن چرخی | که جان چو رعد زند در خمش علالایی | |||||
بیامدیم دگربار سوی آن عشقی | که دیو گشت ز آسیب او پری زایی | |||||
خموش زیر زبان ختم کن تو باقی را | که هست بر تو موکل غیور لالایی | |||||
حدیث مفخر تبریز شمس دین کم گو | که نیست درخور آن گفت عقل گویایی |