دیوان شمس/به هر دلی که درآیی چو عشق بنشینی
ظاهر
به هر دلی که درآیی چو عشق بنشینی | بجوشد از تک دل چشمه چشمه شیرینی | |||||
کلید حاجت خلقان بدان شدهست دعا | که جان جان دعایی و نور آمینی | |||||
دلا به کوی خرابات ناز تو نخرند | مکن تو بینی و ناموس تا جهان بینی | |||||
در آن الست و بلی جان بیبدن بودی | تو را نمود که آنی چه در غم اینی | |||||
تو را یکی پر و بالیست آسمان پیما | چه در پی خر و اسپی چه در غم زینی | |||||
بگو بگو تو چه جستی که آنت پیش نرفت | بیا بیا که تو سلطان این سلاطینی | |||||
تو تاج شاه جهان را عزیزتر گهری | عروس جان نهان را هزار کابینی | |||||
چه چنگ درزدهای در جهان و قانونش | که از ورای فلک زهره قوانینی | |||||
به روز جلوه ملایک تو را سجود کنند | بنشنوند ز ابلیسیان که تو طینی | |||||
میان ببستی و کردی به صدق خدمت دین | کنند خدمت تو بعد از این که تو دینی | |||||
ستاره وار به انگشتها نمودندت | چو آفتاب کنون نامشار تعیینی | |||||
اگر چه درخور نازی نیاز را مگذار | برای رشک ز ویسه خوشست رامینی | |||||
خمش به سوره کنون اقرا بسی عمل کردی | ز قشر حرف گذر کن کنون که والتینی |