دیوان شمس/به مبارکی و شادی بستان ز عشق جامی
ظاهر
به مبارکی و شادی بستان ز عشق جامی | که ندا کند شرابش که کجاست تلخکامی | |||||
چه بود حیات بیاو هوسی و چارمیخی | چه بود به پیش او جان دغلی کمین غلامی | |||||
قدحی دو چون بخوردی خوش و شیرگیر گردی | به دماغ تو فرستد شه و شیر ما پیامی | |||||
خنک آن دلی که در وی بنهاد بخت تختی | خنک آن سری که در وی می ما نهاد کامی | |||||
ز سلام پادشاهان به خدا ملول گردد | چو شنید نیکبختی ز تو سرسری سلامی | |||||
به میان دلق مستی به قمارخانه جان | بر خلق نام او بد سوی عرش نیک نامی | |||||
خنک آن دمی که مالد کف شاه پر و بالش | که سپیدباز مایی به چنین گزیده دامی | |||||
ز شراب خوش بخورش نه شکوفه و نه شورش | نه به دوستان نیازی نه ز دشمن انتقامی | |||||
همه خلق در کشاکش تو خراب و مست و دلخوش | همه را نظاره میکن هله از کنار بامی | |||||
ز تو یک سال دارم بکنم دگر نگویم | ز چه گشت زر پخته دل و جان ما ز خامی |