دیوان شمس/به حق آنک تو جان و جهان جانداری
ظاهر
به حق آنک تو جان و جهان جانداری | مرا چنانک بپروردهای چنان داری | |||||
به حق حلقه عزت که دام حلق منست | مرا به حلقه مستان و سرخوشان داری | |||||
به حق جان عظیمی که جان نتیجه اوست | چنان کنی که مرا در میان جان داری | |||||
به حق گنج نهانی که در خرابه ماست | مرا ز چشم همه مردمان نهان داری | |||||
به حق باغی کز چشم خلق پنهانست | رخ نژند مرا همچو ارغوان داری | |||||
به حق بام بلندی که صومعه ملکست | مرا به بام برآری چو نردبان داری | |||||
دری که هیچ نبستی به روی ما دربند | اگر ز راحت و از سود ما زیان داری | |||||
چو از فغان تو نزدیکتر به تو یارست | چه حکمتست که نزدیک را فغان داری | |||||
در آفرینش عالم چو حکمت اظهارست | تو نیز ظاهر میکن اگر بیان داری | |||||
به برج آتش فرمود دیگ پالان کن | برای پختن خامی چو دیگدان داری | |||||
به برج آبی فرمود خاک را تر کن | به شکر آنک درون چشمه روان داری | |||||
به سعد اکبر فرمود هین هنر بنما | که از گشایش بیچون ما نشان داری | |||||
به نحس اکبر فرمود رو حسودی کن | دگر بگو چه کنی چون هنر همان داری | |||||
چو کرد ظاهر هجده هزار عالم را | برای حکمت اظهار اگر عیان داری | |||||
هر آنک او هنری دارد او همیکوشد | که شهره گردد در دانش و عنان داری | |||||
هنروری که بپوشد هنر غرض آنست | که شهره گردد در ستر و در نهان داری | |||||
وگر بستر بپوشد هنر غرض آنست | که شهره گردد در دانش و صوان داری | |||||
نه انبیا که رسیدند بهر اظهارند | که ای نتیجه خاک از درونه کان داری | |||||
که من به تن بشرمثلکم بدم و اکنون | مقام گنجم و تو حبهای از آن داری | |||||
منم دل تو دل از خود مجوی از من جوی | مرید پیر شو ار دولت جوان داری | |||||
اگر ز خویش بدانی مرا ندانی خویش | درون خویش بسی رنج و امتحان داری | |||||
بیا تو جزو منی جزو را ز کل مسکل | بچفس بر کل زیرا کل کلان داری | |||||
گمان که جزو یقینست شد یقین ز یقین | وگر جدا هلیش از یقین گمان داری | |||||
دلیل سود ندارد تو را دلیل منم | چو بیمنی نرهی گر دلیل لان داری | |||||
اگر دعا نکنم لطف او همیگوید | که سرد و بسته چرایی بگو زبان داری | |||||
بگفتمش که چو جانم روان شود از تن | شعار شعر مرا با روان روان داری | |||||
جواب داد مرا لطف او که ای طالب | خود این شدست ز اول چه دل طپان داری | |||||
دلا بگو تو تمام سخن دهان بستیم | سخن تو گوی که گفتار جاودان داری | |||||
بیار معنی اسما تو شمس تبریزی | در آسمان چو نهای تا چه آسمان داری |