دیوان شمس/به جان تو که از این دلشده کرانه مکن
ظاهر
به جان تو که از این دلشده کرانه مکن | بساز با من مسکین و عزم خانه مکن | |||||
بهانهها بمیندیش و عذر را بگذار | مرا مگیر ز بالا و خشک شانه مکن | |||||
شراب حاضر و دولت ندیم و تو ساقی | بده شراب و دغلهای ساقیانه مکن | |||||
نظر به روی حریفان بکن که مست تواند | نظر به روزن و دهلیز و آستانه مکن | |||||
بجز به حلقه عشاق روزگار مبر | بجز به کوی خرابات آشیانه مکن | |||||
ببین که عالم دام است و آرزو دانه | به دام او مشتاب و هوای دانه مکن | |||||
ز دام او چو گذشتی قدم بنه بر چرخ | به زیر پای بجز چرخ آستانه مکن | |||||
به آفتاب و به مهتاب التفات مکن | یگانه باش و بجز قصد آن یگانه مکن | |||||
مکن قرار تو بیاو چو کاسه بر سر آب | مگیر کاسه به هر مطبخی دوانه مکن | |||||
زمانه روشن و تاریک و گرم و سرد شود | مقام جز به سرچشمه زمانه مکن | |||||
مکن ستایش بر وی عتاب را بمپوش | مده قطایف و آن سیر در میانه مکن | |||||
ولی چه سود که کار بتان همین باشد | مگو به شعله آتش هلا زبانه مکن | |||||
بگو به هرچ بسوزی بسوز جز به فراق | روا نباشد و این یک ستم روانه مکن |