دیوان شمس/به باغ و چشمه حیوان چرا این چشم نگشایی
ظاهر
به باغ و چشمه حیوان چرا این چشم نگشایی | چرا بیگانهای از ما چو تو در اصل از مایی | |||||
تو طوطی زادهای جانم مکن ناز و مرنجانم | ز اصل آوردهای دانم تو قانون شکرخایی | |||||
بیا در خانه خویش آ مترس از عکس خود پیش آ | بهل طبع کژاندیشی که او یاوهست و هرجایی | |||||
بیا ای شاه یغمایی مرو هر جا که ما رایی | اگر بر دیگران تلخی به نزد ما چو حلوایی | |||||
نباشد عیب در نوری کز او غافل بود کوری | نباشد عیب حلوا را به طعن شخص صفرایی | |||||
برآر از خاک جانی را ببین جان آسمانی را | کز آن گردان شدهست ای جان مه و این چرخ خضرایی | |||||
قدم بر نردبانی نه دو چشم اندر عیانی نه | بدن را در زیانی نه که تا جان را بیفزایی | |||||
درختی بین بسی بابر نه خشکش بینی و نی تر | به سایه آن درخت اندر بخسپی و بیاسایی | |||||
یکی چشمه عجب بینی که نزدیکش چو بنشینی | شوی همرنگ او در حین به لطف و ذوق و زیبایی | |||||
ندانی خویش را از وی شوی هم شیء و هم لاشی | نماند کو نماند کی نماند رنگ و سیمایی | |||||
چو با چشمه درآمیزی نماید شمس تبریزی | درون آب همچون مه ز بهر عالم آرایی |