دیوان شمس/به اهل پرده اسرارها ببر خبری
ظاهر
به اهل پرده اسرارها ببر خبری | که پردههای شما بردرید از قمری | |||||
نشسته بودند یک شب نجوم و سیارات | برای طلعت آن آفتاب در سمری | |||||
برید غیرت شمشیر برکشید و برفت | که در چهاید بگفتند نیستمان خبری | |||||
برید غیرت واگشت و هر یکی میگفت | به نالههای پرآتش که آه واحذری | |||||
شبانگهانی عقرب چو کزدمک میرفت | به گوشهای سراپردههاش بر خطری | |||||
که پاسبان سراپرده جلالت او | به نفط قهر بزد تا بسوخت از شرری | |||||
دریغ دیده بختم به کحل خاک درش | ز بهر روشنی چشم یافتی نظری | |||||
که تا به قوت آن یک نظر بدو کردی | که مهر و ماه نیابند اندر او اثری | |||||
که نسر طایر بگذشت از هوس آن سو | به اعتماد که او راست بسته بال و پری | |||||
یکی مگس ز شکرهای بیکرانه او | پرید در پی آن نسر و برسکست سری | |||||
چو بوی خمر رحیقش برون زند ز جهان | خراب و مست ببینی به هر طرف عمری | |||||
به بر و بحر فتادست ولوله شادی | که بحر رحمت پوشید قالب بشری | |||||
فکند ایمن و ساکن حذرکنان بلا | سلاحها بفراغت ز تیغ یا سپری | |||||
که ذرههای هواها و قطرههای بحار | به گوش حلقه او کرد و بر میان کمری | |||||
چو حق خدمت او ماجرا کند آغاز | یقین شود همه را زانک نیستشان هنری | |||||
نگارگر بگه نقش شهرها میکرد | گشاد هندسه را پس مهندسانه دری | |||||
چو دررسید به تبریز و نقش او ناگاه | برو فتاد شعاعات روح سیمبری | |||||
قلم شکست و بیفتاد بیخبر بر جای | چو مستیان شبانه ز خوردن سکری | |||||
تمام چون کنم این را که خاطر از آتش | همیگدازد در آب شکر چون شکری |