دیوان شمس/بنشسته به گوشهای دو سه مست ترانه گو
ظاهر
بنشسته به گوشهای دو سه مست ترانه گو | ز دل و جان لطیفتر شده مهمان عنده | |||||
ز طرب چون حشر شود سرشان مستتر شود | فتد از جنگ و عربده سر مستان میان کو | |||||
ز اشارات روحشان ز صباح و صبوحشان | عسل و می روان شود به چپ و راست جوی جو | |||||
نفسیشان معانقه نفسیشان معاشقه | نفسی سجده طرب نفسی جنگ و گفت و گو | |||||
نفسی یار قندلب شکرین شکرنسب | به چنین حال بوالعجب تو از ایشان ادب مجو | |||||
به خدا خوب ساقیی که وفادار و باقیی | به حلیمی گناه جو به طبیعت نشاط خو | |||||
قدحی دو ز دست خود بده ای جان به مست خود | هله تا راز آسمان شنوی جمله مو به مو | |||||
تو بر او ریز جام می که حجاب وی است وی | هله تا از سعادتت برهد اوی او ز او | |||||
چو خرد غرق باده شد در دولت گشاده شد | سر هر کیسه کرم بگشاید که انفقوا | |||||
بهل آن پوست مغز بین صنم خوب نغز بین | هله بردار ابر را ز رخ ماه تو به تو | |||||
پس از این جمله آبها نرود جز بجوی ما | من سرمست میکشم ز فراتش سبو سبو | |||||
من و دلدار نازنین خوش و سرمست همچنین | به گلستان جان روان ز گلستان رنگ و بو | |||||
نظری کن به چشم او به جمال و کرشم او | نظری کن به خال او به حق صحبت ای عمو | |||||
تو اگر در فرح نهای که حریف قدح نهای | چه برد طفل از لبش چو بود مست لبلبو | |||||
چو شدی محرم فلک سبک ای یار بانمک | بنگر ذره ذره را زده زیر بغل کدو | |||||
چو تف آفتاب زد ره ذرات بیعدد | بشکافید پرده شان نپذیرد دگر رفو | |||||
به لبانت ز دست شد سر او باز مست شد | زند او باز این زمان چو کبوتر بقوبقو | |||||
تو بخسپی و عشق و دل گذران بی ز غش و غل | ز ره خواب بر فلک خوش و سرمست دو به دو | |||||
بخورند از نخیل جان که ندیدهست انس و جان | رطب و تمر نادری که نگنجد در این گلو | |||||
که ابیت بمهجتی شرفا عند سیدی | ز طعام و شراب حق بخورم اندر آن غلو | |||||
هله امشب به خانه رو که دل مست شد گرو | چو شود روز خوش بیا شنو این را تمام تو | |||||
تو بگو باقی غزل که کند در همه عمل | که تویی عشق و عشق را نبود هیچ کس عدو | |||||
تو بگو کب کوثری خوش و نوش و معطری | همه را سبز کن طری و ز پژمردگی بشو |