دیوان شمس/بشنیدهام که عزم سفر میکنی مکن
ظاهر
بشنیدهام که عزم سفر میکنی مکن | مهر حریف و یار دگر میکنی مکن | |||||
تو در جهان غریبی غربت چه میکنی | قصد کدام خسته جگر میکنی مکن | |||||
از ما مدزد خویش به بیگانگان مرو | دزدیده سوی غیر نظر میکنی مکن | |||||
ای مه که چرخ زیر و زبر از برای توست | ما را خراب و زیر و زبر میکنی مکن | |||||
چه وعده میدهی و چه سوگند میخوری | سوگند و عشوه را تو سپر میکنی مکن | |||||
کو عهد و کو وثیقه که با بنده کردهای | از عهد و قول خویش عبر میکنی مکن | |||||
ای برتر از وجود و عدم بارگاه تو | از خطه وجود گذر میکنی مکن | |||||
ای دوزخ و بهشت غلامان امر تو | بر ما بهشت را چو سقر میکنی مکن | |||||
اندر شکرستان تو از زهر ایمنیم | آن زهر را حریف شکر میکنی مکن | |||||
جانم چو کورهای است پرآتش بست نکرد | روی من از فراق چو زر میکنی مکن | |||||
چون روی درکشی تو شود مه سیه ز غم | قصد خسوف قرص قمر میکنی مکن | |||||
ما خشک لب شویم چو تو خشک آوری | چشم مرا به اشک چه تر میکنی مکن | |||||
چون طاقت عقیله عشاق نیستت | پس عقل را چه خیره نگر میکنی مکن | |||||
حلوا نمیدهی تو به رنجور ز احتما | رنجور خویش را تو بتر میکنی مکن | |||||
چشم حرام خواره من دزد حسن توست | ای جان سزای دزد بصر میکنی مکن | |||||
سر درکش ای رفیق که هنگام گفت نیست | در بیسری عشق چه سر میکنی مکن |