دیوان شمس/بزم و شراب لعل و خرابات و کافری
ظاهر
بزم و شراب لعل و خرابات و کافری | ملک قلندرست و قلندر از او بری | |||||
گویی قلندرم من و این دلپذیر نیست | زیرا که آفریده نباشد قلندری | |||||
تا کی عطارد از زحل آرد مدبری | مریخ نیز چند زند زخم خنجری | |||||
تا چند نعل ریز کند پیک ماه نیز | تا چند زهره بخش کند جام احمری | |||||
تا چند آفتاب به تف مطبخی کند | بازار تنگ دارد بر خلق مشتری | |||||
تا چند آب ریزد دولاب آسمان | تا چند آب نشف کند برج آذری | |||||
تا چند شب پناه حریفان بد شود | تا چند روز پرده درد بر مستری | |||||
تا چند دی برآرد از باغها دمار | تا کی بهار دوزد دیباج اخضری | |||||
زین فرقت و غریبی طبعم ملول شد | ای مرغ روح وقت نیامد که برپری | |||||
وین پر درشکسته پرخون خویش را | سوی جناب مالک و مخدوم خود بری | |||||
اندر زمین چه چفسی نی کوه و آهنی | زیر فلک چه باشی نی ابر و اختری | |||||
زان حسن آبدار چو تازه کنی جگر | نی آب خضر جویی نی حوض کوثری | |||||
ای آب و روغنی که گرفتار آمدی | با آنچ در دلست نگویی چه درخوری |