دیوان شمس/بر آنم کز دل و دیده شوم بیزار یک باره
ظاهر
بر آنم کز دل و دیده شوم بیزار یک باره | چو آمد آفتاب جان نخواهم شمع و استاره | |||||
دلا نقاش را بنگر چه بینی نقش گرمابه | مه و خورشید را بنگر چه گردی گرد مه پاره | |||||
نهادی سیر بر بینی نسیم گل همیجویی | زهی بیرزق کو جوید ز هر بیچارهای چاره | |||||
بجز نقاش را منگر که نقش غم کند شادی | که از اکسیر لطف او عقیق و لعل شد خاره | |||||
اگر مخمور اگر مستی به بزم او رو و رستی | که شد عمری که در غربت ز خان و مانی آواره | |||||
مگر غول بیابانی ره مدین نمیدانی | که فوق سقف گردونی تو را قصر است و درساره | |||||
نه هر قصری که تو دیدی از آن قیصری بود آن | نه هر بامی و هر برجی ز بنایی است همواره | |||||
هزاران گل در این پستی به وعده شاد میخندد | هزاران شمع بر بالا به امر او است سیاره | |||||
زهی سلطان زهی نجده سری بخشد به یک سجده | اسیر او شوی بهتر کاسیر نفس مکاره | |||||
ز علم او است هر مغزی پر از اندیشه و حیله | ز لطف او است هر چشمی که مخمور است و سحاره | |||||
خری کو در کلم زاری درافتاد و نمیترسد | برون رانندش از حایط بریده دم و لت خواره | |||||
مگو ای عشق با تن تو حدیث عشق زیرا او | نفاقی میکند با تو ولیکن نیست این کاره | |||||
به پیشت دست میبندد ولیکن بر تو میخندد | به گورستان رو و بنگر فغان از نفس اماره |