دیوان شمس/برخیز تا شراب به رطل و سبو خوریم
ظاهر
برخیز تا شراب به رطل و سبو خوریم | بزم شهنشهست نه ما باده می خریم | |||||
بحری است شهریار و شرابی است خوشگوار | درده شراب لعل ببین ما چه گوهریم | |||||
خورشید جام نور چو برریخت بر زمین | ما ذره وار مست بر این اوج برپریم | |||||
خورشید لایزال چو ما را شراب داد | از کبر در پیاله خورشید ننگریم | |||||
پیش آر آن شراب خردسوز دلفروز | تا همچو دل ز آب و گل خویش بگذریم | |||||
پرخوارهایم کز کرم شاه واقفیم | در شرب سابقیم و به خدمت مقصریم | |||||
زیرا که سکر مانع خدمت بود یقین | زین سو چو فربهیم بدان سوی لاغریم | |||||
نوری که در زجاجه و مشکات تافتهست | بر ما بزن که ما ز شعاعش منوریم | |||||
بس گرم و سرد شد دل از این باده چون تنور | درسوزمان چو هیزم تا هیچ نفسریم | |||||
چون شیشه فلک پر از آتش شدهست جان | چون کوره بهر ما که مس و قلب یا زریم | |||||
ای گلعذار جام چو لاله به مجلس آر | کز ساغر چو لاله چو گل یاسمین بریم | |||||
خوش خوش بیا و اصل خوشی را به بزم آر | با جمله ما خوشیم ولی با تو خوشتریم | |||||
ای مطرب آن ترانه تر بازگو ببین | تو تری و لطیفی و ما از تو ترتریم | |||||
اندرفکن ز بانگ و خروش خوشت صدا | در ما که در وفای تو چون کوه مرمریم | |||||
آن دم که از مسیح تو میراث بردهای | در گوش ما بدم که چو سرنای مضطریم | |||||
گر چه دهان پر است ز گفتار لب ببند | خاموش کن که پیش حسودان منکریم |