دیوان شمس/بباید عشق را ای دوست دردک
ظاهر
بباید عشق را ای دوست دردک | دل پردرد و رخساران زردک | |||||
ای بیدرد دل و بیسوز سینه | بود دعوی مشتاقیت سردک | |||||
جهان عشق بس بیحد جهانست | تو داری دیدگان نیک خردک | |||||
چه داند روستایی مخزن شاه | کماج و دوغ داند جان کردک | |||||
بجز بانگ دفت نبود نصیبی | چو هستی چون خصی در روز گردک | |||||
اگر خواهی که مرد کار گردی | ز کار و بار خود شو زود فردک | |||||
چو چیزی یافتی خود را تو مفروش | به پیش هر دکان مانند قردک | |||||
که دعوی مردیت بیجان مردان | بدان آرد که گویندت که مردک | |||||
اگر ناگاه مردی پیش افتد | به خون خود دری کاری نبردک | |||||
تو دیده بستهای در زهد میباش | به تسبیح و به ذکر چند وردک | |||||
مکن شیخی دروغی بر مریدان | ار آن ناز و کرشمه ای فسردک | |||||
شه شطرنجی ار تو کژ ببازی | به شمس الدین تبریزی تو نردک |