دیوان شمس/با آنک از پیوستگی من عشق گشتم عشق من
ظاهر
با آنک از پیوستگی من عشق گشتم عشق من | بیگانه می باشم چنین با عشق از دست فتن | |||||
از غایت پیوستگی بیگانه باشد کس بلی | این مشکلات ار حل شود دشمن نماند در زمن | |||||
بحری است از ما دور نی ظاهر نه و مستور نی | هم دم زدن دستور نی هم کفر از او خامش شدن | |||||
گفتن از او تشبیه شد خاموشیت تعطیل شد | این درد بیدرمان بود فرج لنا یا ذا المنن | |||||
نقش جهان رنگ و بو هر دم مدد خواهد از او | هم بیخبر هم لقمه جو چون طفل بگشاده دهن | |||||
خفتهست و برجستهست دل در جوش پیوستهست دل | چون دیگ سربستهست دل در آتشش کرده وطن | |||||
ای داده خاموشانهای ما را تو از پیمانهای | هر لحظه نوافسانهای در خامشی شد نعره زن | |||||
در قهر او صد مرحمت در بخل او صد مکرمت | در جهل او صد معرفت در خامشی گویا چو ظن | |||||
الفاظ خاموشان تو بشنوده بیهوشان تو | خاموشم و جوشان تو مانند دریای عدن | |||||
لطفت خدایی می کند حاجت روایی می کند | وان کو جدایی می کند یا رب تو از بیخش بکن | |||||
ای خوشدلی و ناز ما ای اصل و ای آغاز ما | آخر چه داند راز ما عقل حسن یا بوالحسن | |||||
ای عشق تو بخریده ما وز غیر تو ببریده ما | ای جامهها بدریده ما بر چاک ما بخیه مزن | |||||
ای خون عقلم ریخته صبر از دلم بگریخته | ای جان من آمیخته با جان هر صورت شکن | |||||
آن جا که شد عاشق تلف مرغی نپرد آن طرف | ور مرده یابد زان علف بیخود بدراند کفن |