دیوان شمس/بانکی عجب از آسمان در میرسد هر ساعتی
ظاهر
بانکی عجب از آسمان در میرسد هر ساعتی | مینشنود آن بانگ را الا که صاحب حالتی | |||||
ای سر فروبرده چو خر زین آب و سبزه بس مچر | یک لحظهای بالا نگر تا بوک بینی آیتی | |||||
ساقی در این آخرزمان بگشاد خم آسمان | از روح او را لشکری وز راح او را رایتی | |||||
کو شیرمردی در جهان تا شیرگیر او شود | شاه و فتی باید شدن تا باده نوشی یا فتی | |||||
بیچاره گوش مشترک کو نشنود بانگ فلک | بیچاره جان بیمزه کز حق ندارد راحتی | |||||
آخر چه باشد گر شبی از جان برآری یاربی | بیرون جهی از گور تن و اندرروی در ساحتی | |||||
از پا گشایی ریسمان تا برپری بر آسمان | چون آسمان ایمن شوی از هر شکست و آفتی | |||||
از جان برآری یک سری ایمن ز شمشیر اجل | باغی درآیی کاندر او نبود خزان را غارتی | |||||
خامش کنم خامش کنم تا عشق گوید شرح خود | شرحی خوشی جان پروری کان را نباشد غایتی |