دیوان شمس/باز برآمد ز کوه خسرو شیرین من
ظاهر
باز برآمد ز کوه خسرو شیرین من | باز مرا یاد کرد جان و دل و دین من | |||||
سوره یاسین بسی خواندم از عشق و ذوق | زان که مرا خوانده بود سوره یاسین من | |||||
عقل همه عاقلان خبره شود چون رسد | لیلی و مجنون من ویسه و رامین من | |||||
در حسد افتادهایم دل به جفا دادهایم | جنگ که میافکند یار سخن چین من | |||||
او نگذارد که خلق صلح کنند و وفا | تازه کند دم به دم کین تو و کین من | |||||
گوید کای عاشقان رحم میارید هیچ | در کشش همدگر از پی آیین من | |||||
یا رب و آمین بسی کردم و جستم امان | آه که مینشنود یارب و آمین من | |||||
گوید تو کار خویش میکن و من کار خویش | این بدهست از ازل یاسه پیشین من | |||||
کار من آن کت زنم کار تو افغان گری | عید منم طبل تو سخره تکوین من | |||||
بنده این زاریم عاشق بیماریم | کو نرود آن زمان از سر بالین من | |||||
راست رود سوی شه جان و دلم همچو رخ | گر چه کند کژروی طبع چو فرزین من | |||||
درگذر از تنگ من ای من من ننگ من | دیده شدی آن من گر نبدی این من | |||||
بس کن ای شهسوار کز حجب گفت تو | نقد عجب میبرد دزد ز خرجین من |