دیوان شمس/ای که جانها خاک پایت صورت اندیش آمدی
ظاهر
ای که جانها خاک پایت صورت اندیش آمدی | دست بر در نه درآ در خانه خویش آمدی | |||||
نیست بر هستی شکستی گرد چون انگیختی | چون تو پس کردی جهان چونی چو واپیش آمدی | |||||
در دو عالم قاعده نیش است وآنگه ذوق نوش | تو ورای هر دو عالم نوش بینیش آمدی | |||||
خویش را ذوقی بود بیگانه را ذوق نوی | هم قدیمی هم نوی بیگانه و خویش آمدی | |||||
بر دل و جان قلندر ریش و مرهم هر دو تو | فقر را ای نور مطلق مرهم و ریش آمدی | |||||
کیش هفتاد و دو ملت جمله قربان تواند | تا تو شاهنشاه باقربان و باکیش آمدی | |||||
ای که بر خوان فلک با ماه همکاسه شدی | ماه را یک لقمه کردی کفتابیش آمدی | |||||
عقل و حس مهتاب را کی گز تواند کرد لیک | داندی خورشید بیگز کز مهان بیش آمدی | |||||
عشق شمس الدین تبریزی که عید اکبر است | کی تو را قربان کند چون لاغری میش آمدی |