دیوان شمس/ای وصالت یک زمان بوده فراقت سالها
ظاهر
ای وصالت یک زمان بوده فراقت سالها | ای به زودی بار کرده بر شتر احمالها | |||||
شب شد و درچین ز هجران رخ چون آفتاب | درفتاده در شب تاریک بس زلزالها | |||||
چون همیرفتی به سکته حیرتی حیران بدم | چشم باز و من خموش و میشد آن اقبالها | |||||
ور نه سکته بخت بودی مر مرا خود آن زمان | چهره خون آلود کردی بردریدی شالها | |||||
بر سر ره جان و صد جان در شفاعت پیش تو | در زمان قربان بکردی خود چه باشد مالها | |||||
تا بگشتی در شب تاریک ز آتش نالها | تا چو احوال قیامت دیده شد اهوالها | |||||
تا بدیدی دل عذابی گونه گونه در فراق | سنگ خون گرید اگر زان بشنود احوالها | |||||
قدها چون تیر بوده گشته در هجران کمان | اشک خون آلود گشت و جمله دلها دالها | |||||
چون درستی و تمامی شاه تبریزی بدید | در صف نقصان نشست است از حیا مثقالها | |||||
از برای جان پاک نورپاش مه وشت | ای خداوند شمس دین تا نشکنی آمالها | |||||
از مقال گوهرین بحر بیپایان تو | لعل گشته سنگها و ملک گشته حالها | |||||
حالهای کاملانی کان ورای قالهاست | شرمسار از فر و تاب آن نوادر قالها | |||||
ذرههای خاکهامون گر بیابد بوی او | هر یکی عنقا شود تا برگشاید بالها | |||||
بالها چون برگشاید در دو عالم ننگرد | گرد خرگاه تو گردد واله اجمالها | |||||
دیده نقصان ما را خاک تبریز صفا | کحل بادا تا بیابد زان بسی اکمالها | |||||
چونک نورافشان کنی درگاه بخشش روح را | خود چه پا دارد در آن دم رونق اعمالها | |||||
خود همان بخشش که کردی بیخبر اندر نهان | میکند پنهان پنهان جمله افعالها | |||||
ناگهان بیضه شکافد مرغ معنی برپرد | تا هما از سایه آن مرغ گیرد فالها | |||||
هم تو بنویس ای حسام الدین و میخوان مدح او | تا به رغم غم ببینی بر سعادت خالها | |||||
گر چه دست افزار کارت شد ز دستت باک نیست | دست شمس الدین دهد مر پات را خلخالها |