دیوان شمس/ای مه و ای آفتاب پیش رخت مسخره
ظاهر
ای مه و ای آفتاب پیش رخت مسخره | تا چه زند زهره از آینه و جندره | |||||
پیش تو افتاده ماه بر ره سودای عشق | ریخته گلگونهاش یاوه شده قنجره | |||||
پنجرهای شد سماع سوی گلستان تو | گوش و دل عاشقان بر سر این پنجره | |||||
آه که این پنجره هست حجابی عظیم | رو که حجابی خوش است هیچ مگو ای سره | |||||
از شکرینی که هست بهر بخاییدنش | لب همه دندان شدهست بر مثل دستره | |||||
دست دل خویش را دیدم در خمرهای | گفتم خواجه حکیم چیست در این خنبره | |||||
گفت شراب کسی کو همگی چرخ را | با همه دولاب جان می نخرد یک تره | |||||
کره گردون تند پیشش پالانیی | بر سر میدان او جان خر باتوبره | |||||
ای شه فارغ از آن باشد در لشکرت | نصرت بر میمنه دولت بر میسره | |||||
ای که ز تبریز تو عید جهان شمس دین | هین که رسید آفتاب جانب برج بره |