دیوان شمس/ای سیرگشته از ما ما سخت مشتهی
ظاهر
ای سیرگشته از ما ما سخت مشتهی | وی پاکشیده از ره کو شرط همرهی | |||||
مغز جهان تویی تو و باقی همه حشیش | کی یابد آدمی ز حشیشات فربهی | |||||
هر شهر کو خراب شد و زیر او زبر | زان شد که دور ماند ز سایه شهنشهی | |||||
چون رفت آفتاب چه ماند شب سیاه | از سر چو رفت عقل چه ماند جز ابلهی | |||||
ای عقل فتنهای همه از رفتن تو بود | وآنگه گناه بر تن بیعقل مینهی | |||||
آن جا که پشت آری گمراهی است و جنگ | و آن جا که رو نمایی مستی و والهی | |||||
هجده هزار عالم دو قسم بیش نیست | نیمش جماد مرده و نیمیش آگهی | |||||
دریای آگهی که خردها همه از او است | آن است منتهای خردهای منتهی | |||||
ای جان آشنا که در آن بحر میروی | وی آنک همچو تیر از این چرخ میجهی | |||||
از خرگه تن تو جهانی منور است | تا تو چگونه باشی ای روح خرگهی | |||||
ای روح از شراب تو مست ابد شده | وی خاک در کف تو شد زر ده دهی | |||||
وصف تو بیمثال نیاید به فهم عام | وافزاید از مثال خیال مشبهی | |||||
از شوق عاشقی اگرت صورتی نهد | آلایشی نیابد بحر منزهی | |||||
گر نسبتی کنند به نعل آن هلال را | زان ژاژ شاعران نفتد ماه از مهی | |||||
دریا به پیش موسی کی ماند سد راه | و اندر پناه عیسی کی ماند اکمهی | |||||
او خواجه همهست گرش نیست یک غلام | آن سرو او سهی است گرش نشمری سهی | |||||
تو موسیی ولیک شبانی دری هنوز | تو یوسفی ولیک هنوز اندر این چهی | |||||
زان مزد کار مینرسد مر تو را که هیچ | پیوسته نیستی تو در این کار گه گهی | |||||
خامش که بیطعام حق و بیشراب غیب | این حرف و نقش هست دو سه کاسه تهی |