دیوان شمس/ای ز تو مه پای کوبان وز تو زهره دف زنان
ظاهر
ای ز تو مه پای کوبان وز تو زهره دف زنان | می زنند ای جان مردان عشق ما بر دف زنان | |||||
نقل هر مجلس شدهست این عشق ما و حسن تو | شهره شهری شده ما کو چنین بد شد چنان | |||||
ای به هر هنگامه دام عشق تو هنگامه گیر | وی چکیده خون ما بر راه ره رو را نشان | |||||
صد هزاران زخم بر سینه ز زخم تیر عشق | صد شکار خسته و نی تیر پیدا نی کمان | |||||
روی در دیوار کرده در غم تو مرد و زن | ز آب و نان عشق رفته اشتهای آب و نان | |||||
خون عاشق اشک شد وز اشک او سبزه برست | سبزهها از عکس روی چون گل تو گلستان | |||||
ذوق عشقت چون ز حد شد خلق آتشخوار شد | همچو اشترمرغ آتش می خورد در عشق جان | |||||
هجر سرد چون زمستان راهها را بسته بود | در زمین محبوس بود اشکوفههای بوستان | |||||
چونک راه ایمن شد از داد بهاران آمدند | سبزه را تیغ برهنه غنچه را در کف سنان | |||||
خیز بیرون آ به بستان کز ره دور آمدند | خیز کالقادم یزار و رنجه شو مرکب بران | |||||
از عدم بستند رخت و جانب بحر آمدند | آنگه از بحر آمدند اندر هوا تا آسمان | |||||
برج برج آسمان را گشته و پذرفته اند | از هر استاره بضاعت و آمده تا خاکدان | |||||
آب و آتش ز آسمانش می رسد هر دم مدد | چند روزی کاندر این خاکند ایشان میهمان | |||||
خوانها بر سر نسیم و کاسها بر کف صبا | با طبق پوشی که پوشیدهست جز از اهل خوان | |||||
می رسند و هر کسی پرسان که چیست اندر طبق | با زبان حال می گویند با پرسندگان | |||||
هر کسی گر محرمستی پس طبق پوشیده چیست | قوت جان چون جان نهان و قوت تن پیدا چو نان | |||||
ذوق نان هم گرسنه بیند نبیند هیچ سیر | بر دکان نانبا از نان چه می داند دکان | |||||
نانوا گر گرسنه ستی هیچ نان نفروختی | گر بدانستی صبا گل را نکردی گلفشان | |||||
هر کش از معشوق ذوقی نیست الا در فروخت | او نباشد عاشق او باشد به معنی قلتبان | |||||
عذر عاشق گر فروشد دانک میل دلبر است | از ضرورت تا نبندد در به رویش دلستان | |||||
چونک می بیند که میل دلبر اندر شهرگی است | اشک می بارد ز رشک آن صنم از دیدگان | |||||
اشک او مر رشک او را ضد و دشمن آمدهست | رشک پنهان دارد و اشکش روان و قصه خوان | |||||
تخم پنهان کرده خود را نگر باغ و چمن | شهوت پنهان خود را بین یکی شخصی دوان | |||||
عین پنهان داشتن شد علت پیدا شدن | بی لسانی می شود بر رغم ما عین لسان | |||||
چند فرزندان به هر اندیشه بعد مرگ خویش | گرد جان خویش بینی در لحد باباکنان | |||||
زاده از اندیشههای خوب تو ولدان و حور | زاده از اندیشههای زشت تو دیو کلان | |||||
سر اندیشه مهندس بین شده قصر و سرا | سر تقدیر ازل را بین شده چندین جهان | |||||
واقفی از سر خود از سر سر واقف نهای | سر سر همچون دل آمد سر تو همچون زبان | |||||
گر سر تو هست خوب از سر سر ایمن مباش | باش ناایمن که ناایمن همییابد امان | |||||
سربلندی سرو و خنده گل نوای عندلیب | میوههای گرم رو سر دم سرد خزان | |||||
برگها لرزان چه می لرزید وقت شادی است | دامها در دانههای خوش بود ای باغبان | |||||
ما ز سرسبزی به روی زرد چند افتادهایم | در کمین غیب بس تیر است پران از کمان | |||||
لاله رخ افروخته وز خشم شد دل سوخته | سنبله پرسود و کژگردن ز اندیشه گران | |||||
آن گل سوری ستیزه گل دکانی باز کرد | رنگها آمیخت اما نیستش بویی از آن | |||||
خوشهها از سست پایی رو نهاده بر زمین | غورهاش شیرین شد آخر از خطاب یسجدان | |||||
نرگس خیره نگر آخر چه می بینی به باغ | گفت غمازی کنم پس من نگنجم در میان | |||||
سوسنا افسوس می داری زبان کردی برون | یا زبان درکش چو ما و یا بکن حالی بیان | |||||
گفت بیگفتن زبان ما بیان حال ماست | گر نه پایان راسخستی سبز کی بودی سران | |||||
گفتم ای بید پیاده چون پیاده رستهای | گفت تا لطف تواضع گیرم از آب روان | |||||
رنگ معشوق است سیب لعل را طعم ترش | زانک خوبان را ترش بودن بزیبد این بدان | |||||
پس درخت و شاخ شفتالو چرا پستی نمود | بهر شفتالو فشاندن پیش شفتالوستان | |||||
گفت آری لیک وقتی می دهد شفتالویی | که رسد جان از تن عاشق ز ناخن تا دهان | |||||
ای سپیدار این بلندی جستنت رسوایی است | چون نه گل داری نه میوه گفت خامش هان و هان | |||||
گر گلم بودی و میوه همچو تو خودبینمی | فارغم از دید خود بر خودپرستان دیدبان | |||||
نار آبی را همیگفت این رخ زردت ز چیست | گفت زان دردانهها کاندر درون داری نهان | |||||
گفت چون دانستهای از سر من گفتا بدانک | می نگنجی در خود و خندان نمایی ناردان | |||||
نی تو خندانی همیشه خواه خند و خواه نی | وز تو خندان است عالم چون جنان اندر جنان | |||||
لیک آن خنده چون برق او راست کو گرید چو ابر | ابر اگر گریان نباشد برق از او نبود جهان | |||||
خاک را دیدم سیاه و تیره و روشن ضمیر | آب روشن آمد از گردون و کردش امتحان | |||||
آب روشن را پذیرا شد ضمیر روشنش | زاد چون فردوس و جنت شاخ و کاخ بیکران | |||||
این خیار و خربزه در راه دور و پای سست | چون پیاده حاج می آیند اندر کاروان | |||||
بادیه خون خوار بینی از عدم سوی وجود | بر خطاب کن همه لبیک گو بهر امان | |||||
چه پیاده بلک خفته رفته چون اصحاب کهف | خفته پهلو بر زمین و رفته تک تا آسمان | |||||
در چنین مجمع کدو آمد رسن بازی گرفت | از کی دید آن زو که دادش آن رسنهای رسان | |||||
این چمنها وین سمن وین میوهها خود رزق ماست | آن گیا و خار و گل کاندر بیابان است آن | |||||
آن نصیب و میوه و روزی قومی دیگر است | نفرت و بیمیلی ما هست آن را پاسبان | |||||
صد هزاران مور و مار و صد هزاران رزق خوار | هر یکی جوید نصیبه هر یکی دارد فغان | |||||
هر دوا درمان رنجی هر یکی را طالبی | چون عقاقیری که نشناسد به غیر طب دان | |||||
بس گیا کان پیش ما زهر و بر ایشان پای زهر | پیش ما خار است و پیش اشتران خرمابنان | |||||
جوز و بادام از درون مغز است و بیرون پوست و قشر | اندرون پوست پرورده چو بیضه ماکیان | |||||
باز خرما عکس آن بیرون خوش و باطن قشور | باطن و ظاهر تو چون انجیر باش ای مهربان | |||||
جذبه شاخ آب را از بیخ تا بالا کشد | همچنانک جذبه جان را برکشد بینردبان | |||||
غوصه گشت این باد و آبستن شد آن خاک و درخت | بادها چون گشن تازی شاخهها چون مادیان | |||||
می رسد هر جنس مرغی در بهار از گرمسیر | همچو مهمان سرسری می سازد این جا آشیان | |||||
صد هزاران غیب می گویند مرغان در ضمیر | کان فلان خواهد گذشتن جای او گیرد فلان | |||||
از سلیمان نامهها آوردهاند این هدهدان | کو زبان مرغ دانی تا شود او ترجمان | |||||
عارف مرغان است لک لک لک لکش دانی که چیست | ملک لک و الامر لک و الحمد لک یا مستعان | |||||
وقت پیله روح آمد قشلق تن را بهل | آخر از مرغان بیاموزید رسم ترکمان | |||||
همچو مرغان پاسبانی خویش کن تسبیح گو | چند گاهی خود شود تسبیح تو تسبیح خوان | |||||
بس کنم زین باد پیمودن ولیکن چاره نیست | زانک کشتی مجاهد کی رود بیبادبان | |||||
بادپیمایی بهار آمد حیات عالمی | بادپیمایی خزان آمد عذاب انس و جان | |||||
این بهار و باغ بیرون عکس باغ باطن است | یک قراضهست این همه عالم و باطن هست کان | |||||
لاجرم ما هر چه می گوییم اندر نظم هست | نزد عاشق نقد وقت و نزد عاقل داستان | |||||
عقل دانایی است و نقلش نقل آمد یا قیاس | عشق کان بینش آمد ز آفتاب کن فکان | |||||
آفتابی کو مجرد آمد از برج حمل | آفتابی بینظیر بیقرین خوش قران | |||||
آنک لاشرقیه بودهست و لاغربیه | زانک شرق و غرب باشد در زمین و در زمان | |||||
آفتابی کو نسوزد جز دل عشاق را | مهر جان ره یابد آن جا نی ربیع و مهر جان | |||||
چونک ما را از زمین و از زمان بیرون برد | از فنا ایمن شویم از جود او ما جاودان | |||||
این زمین و این زمان بیضهست و مرغی کاندر او است | مظلم و اشکسته پر باشد حقیر و مستهان | |||||
کفر و ایمان دان در این بیضه سپید و زرده را | واصل و فارق میانشان برزخ لایبغیان | |||||
بیضه را چون زیر پر خویش پرورد از کرم | کفر و دین فانی شد و شد مرغ وحدت پرفشان | |||||
شمس تبریزی دو عالم بود بیرویت عقیم | هر یکی ذره کنون از آفتابت توامان |