دیوان شمس/ای دیده ز نم زبون نگشتی
ظاهر
ای دیده ز نم زبون نگشتی | وی دل ز فراق خون نگشتی | |||||
وی عقل مگر تو سنگ جانی | چون مایه صد جنون نگشتی | |||||
این یک هنرت هزار ارزد | کز عشق به هر فسون نگشتی | |||||
لیک از تو شکایت است دل را | کز ناله چو ارغنون نگشتی | |||||
ز اندیشه دوست بو نبردی | ز اندیشه خود فزون نگشتی | |||||
زان گرم نگشتهای ز خورشید | کز خانه تن برون نگشتی | |||||
چون گردش آفتاب دیدی | ماننده ذره چون نگشتی | |||||
چون آب حیات خضر دیدی | چون صافی و آبگون نگشتی | |||||
مرغ زیرک به پای آویخت | شکر است که ذوفنون نگشتی | |||||
زان درس جماد علم آموخت | تو مردم یعلمون نگشتی | |||||
شمس تبریز جان جانها | ز اول بده ای کنون نگشتی |