دیوان شمس/ای دل تو در این غارت و تاراج چه دیدی
ظاهر
ای دل تو در این غارت و تاراج چه دیدی | تا رخت گشادی و دکان بازکشیدی | |||||
چون جولهه حرص در این خانه ویران | از آب دهان دام مگس گیر تنیدی | |||||
از لذت و از مستی این دانه دنیا | پنداشت دل تو که از این دام رهیدی | |||||
در سیل کسی خانه کند از گل و از خاک | در دام کسی دانه خورد هیچ شنیدی | |||||
ای دل ببر از دام و برون جه تو به هنگام | آن سوی که در روضه ارواح دویدی | |||||
ای روح چو طاووس بیفشان تو پر عقل | یا یاد نداری تو که بر عرش پریدی | |||||
از عرش سوی فرش فتادی و قضا بود | دادی تو پر خویش و دو سه دانه خریدی | |||||
چون گرسنه قحط در این لقمه فتادی | گه لب بگزیدی و گهی دست خلیدی | |||||
کو همت شاهانه نه زان دایه دولت | زان شیر تباشیر سعادت بمزیدی | |||||
آن خوی ملوکانه که با شیر فرورفت | والله که نیامیزد با خون و پلیدی | |||||
آن شاه گل ما به کف خویش سرشتهست | آن همت و بختش ز کف شاه چشیدی | |||||
والله که در آن زاویه کاوراد الست است | آموخت تو را شاه تو شیخی و مریدی | |||||
آموخت تو را که دل و دلدار یکی اند | گه قفل شود گاه کند رسم کلیدی | |||||
گه پند و گهی بند و گهی زهر و گهی قند | گه تازه و برجسته گهی کهنه قدیدی | |||||
ای سیل در این راه تو بالا و نشیب است | تلوین برود از تو چو در بحر رسیدی | |||||
ای خاک از این زخم پیاپی تو نژندی | وی چرخ از این بار گران سنگ خمیدی | |||||
ای بحر حقایق که زمین موج و کف توست | پنهانی و در فعل چه پیدا و پدیدی | |||||
ای چشمه خورشید که جوشیدی از آن بحر | تا پرده ظلمات به انوار دریدی | |||||
هر خاک که در دست گرفتی همه زر شد | شد لعل و زمرد ز تو سنگی که گزیدی | |||||
بس تلخ و ترش از تو چو حلوا و شکر شد | بگزیده شد آن میوه که او را بگزیدی | |||||
شاگرد کی بودی که تو استاد جهانی | این صنعت بیآلت و بیکف ز کی دیدی | |||||
چون مرکب جبریلی و از سم تو هر خاک | سبزه شود آخر ز چه کهسار چریدی | |||||
خامش کن و یاد آور آن را که به حضرت | صد بار از این ذکر و از این فکر بریدی |