دیوان شمس/ای داده جان را لطف تو خوشتر ز مستی حالتی
ظاهر
ای داده جان را لطف تو خوشتر ز مستی حالتی | خوشتر ز مستی ابد بیباده و بیآلتی | |||||
یک ساعتی تشریف ده جان را چنان تلطیف ده | آن ساعتی پاک از کی و تا کی عجایب ساعتی | |||||
شاهنشه یغماییی کز دولت یغمای تو | یاغی به شادی منتظر تا کی کنی تو غارتی | |||||
جان چون نداند نقش خود یا عالم جان بخش خود | پا می نداند کفش خود کان لایق است و بابتی | |||||
پا را ز کفش دیگری هر لحظه تنگی و شری | وز کفش خود شد خوشتری پا را در آن جا راحتی | |||||
جان نیز داند جفت خود وز غیب داند نیک و بد | کز غیب هر جان را بود درخورد هر جان ساحتی | |||||
جانی که او را هست آن محبوس از آن شد در جهان | چون نیست او را این زمان از بهر آن دم طاقتی | |||||
چون شاه زاده طفل بد پس مخزنش بر قفل بد | خلعت نهاده بهر او تا برکشد او قامتی | |||||
تو قفل دل را باز کن قصد خزینه راز کن | در مشکلات دو جهان نبود سالت حاجتی | |||||
خمخانه مردان دل است وز وی چه مستی حاصل است | طفلی و پایت در گل است پس صبر کن تا غایتی | |||||
تا غایتی کز گوشهای دولت برآرد جوشهای | از دور گردی خاسته تابان شده یک رایتی | |||||
بنوشته بر رایت که این نقش خداوند شمس دین | از مفخر تبریز و چین اندر بصیرت آیتی |