دیوان شمس/ای خیره نظر در جو پیش آ و بخور آبی
ظاهر
ای خیره نظر در جو پیش آ و بخور آبی | بیهوده چه میگردی بر آب چو دولابی | |||||
صحراست پر از شکر دریاست پر از گوهر | یک جو نبری زین دو بیکوشش و اسبابی | |||||
گر مرد تماشایی چون دیده بنگشایی | بگشادن چشم ارزد تا بانی مهتابی | |||||
محراب بسی دیدی در وی بنگنجیدی | اندر نظر حربی بشکافد محرابی | |||||
ما تشنه و هر جانب یک چشمه حیوانی | ما طامع و پیش و پس دریا کف وهابی | |||||
ره چیست میان ما جز نقص عیان ما | کو پرده میان ما جز چشم گران خوابی | |||||
شش نور همیبارد زان ابر که حق آرد | جسمت مثل بامی هر حس تو میزانی | |||||
شش چشمه پیوسته میگردد شب بسته | زان سوش روان کرده آن فاتح ابوابی | |||||
خورشید و قمر گاهی شب افتد در چاهی | بیرون کشدش زان چه بیآلت و قلابی | |||||
صد صنعت سلطانی دارد ز تو پنهانی | زیرا که ضعیفی تو بیطاقت و بیتابی | |||||
این مفرش و آن کیوان افلاک ورای آن | بر کف خدا لرزان ماننده سیمابی | |||||
دریا چو چنان باشد کف درخور آن باشد | اندر صفتش خاطر هست احول و کذابی | |||||
بگریزد عقل و جان از هیبت آن سلطان | چون دیو که بگریزد از عمر خطابی | |||||
بکری برمد از شو معشوق جهانش او | از جان عزیز خود بیگانه و صخابی | |||||
ره داده به دام خود صد زاغ پی بازی | چون باز به دام آمد برداشته مضرابی | |||||
خاموش که آن اسعد این را به از این گوید | بیصفقه صفاقی بیشرفه دبابی |