دیوان شمس/ای خدایی که مفرح بخش رنجوران تویی
ظاهر
ای خدایی که مفرح بخش رنجوران تویی | در میان لطف و رحمت همچو جان پنهان تویی | |||||
خسته کردی بندگان را تا تو را زاری کنند | چون خریدار نفیر و لابه و افغان تویی | |||||
جمله درمان خواه و آن درمانشان خواهان توست | آنک درد و دارو از وی خاست بیشک آن تویی | |||||
دردهایی کدمی را بر در خلقان برد | آن حجاب از اول است و آخر و پایان تویی | |||||
هر کجا کاری فروبندد تو باشی چشم بند | هر کجا روشن شود آن شعله تابان تویی | |||||
ناله بخشی خستگان را تا بدان ساکن شوند | چون حقیقت بنگرم در درد ما نالان تویی | |||||
هم تویی آن کس که میگوید تویی والله تویی | گوی و چوگان و نظاره گر در این میدان تویی | |||||
و آنک منکر میشود این را و علت مینهد | در میان وسوسه او نفس علت خوان تویی | |||||
و آنک میگوید تویی زین گفت ترسان میشود | در میان جان او در پرده ترسان تویی | |||||
کنج زندان را به یک اندیشه بستان میکنی | رنج هر زندان ز توست و ذوق هر بستان تویی | |||||
در یکی کار آن یکی راغب و آن دیگر نفور | تو مخالف کردهای شان فتنه ایشان تویی | |||||
آن یکی محبوب این و باز او مکروه آن | چشم بندی چشم و دل را قبله و سامان تویی | |||||
صد هزاران نقش را تو بنده نقشی کنی | گویی سلطان است آن دام است خود سلطان تویی | |||||
بندگی و خواجگی و سلطنت خطهای توست | خط کژ و خط راست این دبیرستان تویی | |||||
صورت ما خانهها و روح ما مهمان در آن | نقش و جانها سایه تو جان آن مهمان تویی | |||||
دست در طاعت زنیم و چشم در ایمان نهیم | بر امید آنک بنمایی که خود ایمان تویی | |||||
دست احسان بر سر ما نه ز احسانی که ما | چشم روشن در تو آویزیم کان احسان تویی | |||||
غفلت و بیداری ما در توی بر کار و بس | غفلت ما بیفضولی بر چو خود یقضان تویی | |||||
توبه با تو خود فضول است و شکستن خود بتر | نقش پیمان گر شکست ارواح آن پیمان تویی | |||||
روحها میپروری همچون زر و مس و عقیق | چون مخالف شد جواهر ای عجب چون کان تویی | |||||
روز درپیچد صفت در ما و تابد تا به شب | شب صفات از ما به تو آید صفاتستان تویی | |||||
روز تا شب ما چنین بر همدگر رحمت کنیم | شب همه رحمت رود سوی تو چون رحمان تویی | |||||
کو سلاطین جهان گر شاه ایوان بودهاند | پس بدانستیم بیشک کاندر این ایوان تویی |