دیوان شمس/ای جان گذرکرده از این گنبد ناری
ظاهر
ای جان گذرکرده از این گنبد ناری | در سلطنت فقر و فنا کار تو داری | |||||
ای رخت کشیده به نهان خانه بینش | وی کشته وجود همه و خویش به زاری | |||||
پوشیده قباهای صفتهای مقدس | وز دلق دو صدپاره آدم شده عاری | |||||
از شرم تو گل ریخته در پای جمالت | وز لطف تو هر خار برون رفته ز خاری | |||||
بیبرگ نشاید که دگر غوره فشارد | در میکده اکنون که تو انگور فشاری | |||||
اقبال کف پای تو بر چشم نهاده | اندر طمعی که سرش از لطف بخاری | |||||
از غار به نور تو به باغ ازل آیند | ای یار چه یاری تو و ای غار چه غاری | |||||
بر کار شود در خود و بیکار ز عالم | آن کز تو بنوشید یکی شربت کاری | |||||
در باغ صفا زیر درختی به نگاری | افتاد مرا چشم و بگفتم چه نگاری | |||||
کز لذت حسن تو درختان به شکوفه | آبستن تو گشته مگر جان بهاری | |||||
در سجده شدم بیخود و گفتم که نگارا | آخر ز کجایی تو علی الله چه یاری | |||||
او گفت که از پرتو شمس الحق تبریز | کاوصاف جمال رخ او نیست شماری |