دیوان شمس/ای تو را گردن زده آن تسخرت بر گرد نان
ظاهر
ای تو را گردن زده آن تسخرت بر گرد نان | ای سیاهی بر سیاهی جان تو از گرد نان | |||||
ای تو در آیینه دیده روی خود کور و کبود | تسخر و خنده زده بر آینه چون ابلهان | |||||
تسخرت بر آینه نبود به روی خود بود | زانک رویت هست تسخرگاه هر روشن روان | |||||
آن منافق روی ظلمت جان تسخرکن که خود | جمله سر تا پای تسخر بودهست آن قلتبان | |||||
هر کی در خون خود آید دست من چه گو درآ | هر کی او دزدی کند حق است دار و نردبان | |||||
هر کی استهزا کند بر خاصگان عشق حق | تیغ قهرش بر سر آید از جلاد قهرمان | |||||
ندهدش قهر خدا مهلت که تا یک دم زند | گر چه دارد طاعت اهل زمین و آسمان | |||||
عبرت از ابلیس گیرد آنک نسل آدم است | کو به استهزای آدم شد سیه روی قران | |||||
تا که بهتانها نهد آن مظلم تاریک دل | خنبک و مسخرگی و افسوس بر صاحب دلان | |||||
احمد مرسل به طعن و سخره بوجهل بود | موسی عمران به تسخرهای فرعونی چنان | |||||
صبرها کردند تا قهر خدا اندررسید | دود قهر حق برآمدشان ز سقف دودمان | |||||
از ملامتهای حسادان جگرها خون شود | درد استهزای ایشان داغها آرد به جان | |||||
گر از ایشان درگریزی در مغاره خلوتی | عشق چون چوگانت آرد همچو گوی اندر میان | |||||
تا چشاند مر تو را زهری ز هر افسردهای | تا کشاند نزد تو از هر حسودی ارمغان | |||||
تا بده است این گوشمال عاشقان بودهست از آنک | در همه وقتی چنین بودهست کار عاشقان | |||||
گر تو اندر دین عشقی بر ملامت دل بنه | وز فسوس و تسخر دشمن مکن رو را گران | |||||
عاشقی چون روگری دان یا مثل آهنگری | پس سیه باشد هماره چهرههای روگران | |||||
بر رخ روگر سیاهی از پی قزغان بود | و آنگهی جمله سیاهی گرد شد بر قازغان | |||||
همچنان در عاقبت این روسیاهی عاشقان | جمع گردد بر رخ تسخرکن خنبک زنان | |||||
عشق نقشی را حسودان دشمنیها می کنند | خاصه عشق پادشاه نقش ساز کامران | |||||
نقش ساز نقش سوز ملک بخش بینظیر | جان فزایی دلربایی خوش پناه دو جهان | |||||
خاص خاص سر حق و شمس دین بینظیر | فخر تبریز و خلاصه هستی و نور روان |