دیوان شمس/ای بس فراز و شیب که کردم طلب گری
ظاهر
ای بس فراز و شیب که کردم طلب گری | گه لوح دل بخواندم و گه نقش کافری | |||||
گه در زمین خدمت چون خاک ره شدم | بر چرخ روح گاه دویدم باختری | |||||
گم گشته از خود و دل و دلبر هزار بار | گه سر دل بجسته و گه سر دلبری | |||||
بر کوه طور طالب ارنی کلیم وار | وز خلق دررمیده به عالم چو سامری | |||||
در وادیی رسیدم کان جا نبرد بوی | نی معجز و کرامت و نی مکر و ساحری | |||||
وادی ز بوی دوست مرا رهبری شده | کان بو نه مشک دارد نی زلف عنبری | |||||
آن جا نتان دویدن ای دوست بر قدم | پر نیز میبسوزد گر ز آنک میپری | |||||
کز گرم و سرد و خشک و تر است این نهاد حس | وین چار مرغ هست از این باغ عنصری | |||||
آن جا بپر دوست که روید ز بوی دوست | پری و گر نه زرد درافتی به شش دری | |||||
ای کامل کمال کز این سو تو کاملی | زان سو که سوی نیست حذر کن که قاصری | |||||
آن مرغ خاکیی که به خشکی کمال داشت | در بحر عاجز آمد و رسوا شد از تری | |||||
با آنک بر و بحر یکی جنس و یک فنند | هر یک به حس درآید چونشان درآوری | |||||
صد بر و بحر و چرخ و فلک در فضای غیب | در پا فتاده باشد چون نقش سرسری | |||||
زین بر و بحر آن رسد آن سو که او ز عشق | گردد هزار بار از این هر دو او بری | |||||
حقا به ذات پاک خداوند هر کی هست | از تیغ غیب سر نبرد گر برد سری | |||||
در آتش خلیل کجا آید آن خسی | کو خشک شد ز عشق دلارام آزری | |||||
جان خلیل عشق به شادی و خرمی | در آتش آ چو زر که ز هر غش طاهری | |||||
گر محو مینمایی در دودمان حس | در عشق آتشین دلارام ظاهری | |||||
این عشق همچو آتش بر جمله قاهر است | تو بس عجایبی که بر آتش تو قادری | |||||
هر چند کوشد آتش تا تو سیه شوی | بر رغم او لطیف و شریفی و احمری | |||||
دانم که پرتو نظری داری از شهی | چشم و چراغ غیب به شاهی و سروری | |||||
بر خار خشک گر نظری افکند ز لطف | پیدا شود ز خار دو صد گونه عبهری | |||||
نی خود اگر به محو و عدم غمزهای کند | ظاهر شود ز نیست دل و دیده پروری | |||||
در لطف و در نوازش آن شه نگاه کن | ای تیغ هجر چند زنی زخم خنجری | |||||
نی نی خود از نوازش او تند شد فراق | کز یک نهاله آمد این لطف و قاهری | |||||
گر خوگری به لطف نباشد دل مرا | او کی فراق داند در دور دایری | |||||
حنجر غذا خورد ز غذا رست حنجرش | پس او غذا دهد به غذا رسم حنجری | |||||
این جمله من بگفتم و القاب شمس دین | از رشک کرده در غم تبریز ساتری | |||||
آن است اصل و قصد و غرض زین همه حدیث | لیکن مزاد نیست که من رام یشتری |