دیوان شمس/ای بداده دیدههای خلق را حیرانیی
ظاهر
ای بداده دیدههای خلق را حیرانیی | وی ز لشکرهای عشقت هر طرف ویرانیی | |||||
ای مبارک چاشتگاهی کفتاب روی تو | عالم دل را کند اندر صفا نورانیی | |||||
دم به دم خط میدهد جانها که ما بنده توایم | ای سراسر بندگی عشق تو سلطانیی | |||||
تا چه میبینند جانها هر دمی در روی تو | وز چه باشد هر زمانیشان چنین رقصانیی | |||||
از چه هر شب پاسبان بام عشق تو شوند | وز چه هر روزی بودشان بر درت دربانیی | |||||
این چه جام است این که گردان کردهای بر جانها | آب حیوان است این یا آتشی روحانیی | |||||
این چه سر گفتی تو با دلها که خصم جان شدند | این چه دادی درد را تا میکند درمانیی | |||||
روستایی را چه آموزید نور عشق تو | تا ز لوح غیب دادش هر دمی خط خوانیی | |||||
شمس تبریزی فروکن سر از این قصر بلند | تا بقایی دیده آید در جهان فانیی |