دیوان شمس/ای از تو خاکی تن شده تن فکرت و گفتن شده
ظاهر
ای از تو خاکی تن شده تن فکرت و گفتن شده | وز گفت و فکرت بس صور در غیب آبستن شده | |||||
هر صورتی پروردهای معنی است لیک افسردهای | صورت چو معنی شد کنون آغاز را روشن شده | |||||
یخ را اگر بیند کسی و آن کس نداند اصل یخ | چون دید کخر آب شد در اصل یخ بیظن شده | |||||
اندیشه جز زیبا مکن کو تار و پود صورت است | ز اندیشهای احسن تند هر صورتی احسن شده | |||||
زان سوی کاندازی نظر آن جنس میآید صور | پس از نظر آید صور اشکال مرد و زن شده | |||||
با آن نشین کو روشن است کز دل سوی دل روزن است | خاک از چه ورد و سوسن است کش آب هم مسکن شده | |||||
ور همنشین حق شوی جان خوش مطلق شوی | یا رب چه بارونق شوی ای جان جان من شده | |||||
از جا به بیجا آمده اه رفته هیهای آمده | بیدست و بیپای آمده چون ماه خوش خرمن شده | |||||
یا رب که چون میبینمش ای بنده جان و دینمش | خود چیست این تمکینمش ای عقل از این امکن شده | |||||
هر ذرهای را محرم او هر خوش دمی را همدم او | نادیده زو زاهد شده زو دیده تردامن شده | |||||
ای عشق حق سودای او آن او است او جویای او | وی میدمد در وای او ای طالب معدن شده | |||||
هم طالب و مطلوب او هم عاشق و معشوق او | هم یوسف و یعقوب او هم طوق و هم گردن شده | |||||
اوصافت ای کس کم چو تو پایان ندارد همچو تو | چند آب و روغن میکنم ای آب من روغن شده |