دیوان شمس/ای آن که بر اسب بقا از دیر فانی میروی
ظاهر
ای آن که بر اسب بقا از دیر فانی میروی | دانا و بینای رهی آن سو که دانی میروی | |||||
بیهمره جسم و عرض بیدام و دانه و بیغرض | از تلخکامی میرهی در کامرانی میروی | |||||
نی همچو عقل دانه چین نی همچو نفس پر ز کین | نی روح حیوان زمین تو جان جانی میروی | |||||
ای چون فلک دربافتهای همچو مه درتافته | از ره نشانی یافته در بینشانی میروی | |||||
ای غرقه سودای او ای بیخود از صهبای او | از مدرسه اسمای او اندر معانی میروی | |||||
ای خوی تو چون آب جو داده زمین را رنگ و بو | تا کس نپندارد که تو بیارمغانی میروی | |||||
کو سایه منصور حق تا فاش فرماید سبق | کز مستعینی میرهی در مستعانی میروی | |||||
شب کاروانها زین جهان بر میرود تا آسمان | تو خود به تنهایی خود صد کاروانی میروی | |||||
ای آفتاب آن جهان در ذرهای چونی نهان | وی پادشاه شه نشان در پاسبانی میروی | |||||
ای بس طلسمات عجب بستی برون از روز و شب | تا چشم پندارد که تو اندر مکانی میروی | |||||
ای لطف غیبی چند تو شکل بهاری میشوی | وی عدل مطلق چند تو اندر خزانی میروی | |||||
آخر برون آ زین صور چادر برون افکن ز سر | تا چند در رنگ بشر در گله بانی میروی | |||||
ای ظاهر و پنهان چو جان وی چاکر و سلطان چو جان | کی بینمت پنهان چو جان در بیزبانی میروی |