دیوان شمس/ای آفتاب سرکشان با کهکشان آمیختی
ظاهر
ای آفتاب سرکشان با کهکشان آمیختی | مانند شیر و انگبین با بندگان آمیختی | |||||
یا چون شراب جان فزا هر جزو را دادی طرب | یا همچو یاران کرم با خاکدان آمیختی | |||||
یا همچو عشق جان فدا در لاابالی ماردی | با عقل پرحرص شحیح خرده دان آمیختی | |||||
ای آتش فرمانروا در آب مسکن ساختی | وی نرگس عالی نظر با ارغوان آمیختی | |||||
چندان در آتش درشدی کتش در آتش درزدی | چندان نشان جستی که تو با بینشان آمیختی | |||||
ای سر الله الصمد ای بازگشت نیک و بد | پهلو تهی کردی ز خود با پهلوان آمیختی | |||||
جانها بجستندت بسی بویی نبرد از تو کسی | آیس شدند و خسته دل خود ناگهان آمیختی | |||||
از جنس نبود حیرتی بیجنس نبود الفتی | تو این نهای و آن نهای با این و آن آمیختی | |||||
هر دو جهان مهمان تو بنشسته گرد خوان تو | صد گونه نعمت ریختی با میهمان آمیختی | |||||
آمیختی چندانک او خود را نمیداند ز تو | آری کجا داند چو تو با تن چو جان آمیختی | |||||
پیرا جوان گردی چو تو سرسبز این گلشن شدی | تیرا به صیدی دررسی چون با کمان آمیختی | |||||
ای دولت و بخت همه دزدیدهای رخت همه | چالاک رهزن آمدی با کاروان آمیختی | |||||
چرخ و فلک ره میرود تا تو رهش آموختی | جان و جهان بر میپرد تا با جهان آمیختی | |||||
حیرانم اندر لطف تو کاین قهر چون سر میکشد | گردن چو قصابان مگر با گردران آمیختی | |||||
خوبان یوسف چهره را آموختی عاشق کشی | و آن خار چون عفریت را با گلستان آمیختی | |||||
این را رها کن عارفا آن را نظر کن کز صفا | رستی ز اجزای زمین با آسمان آمیختی | |||||
رستی ز دام ای مرغ جان در شاخ گل آویختی | جستی ز وسواس جنان و اندر جنان آمیختی | |||||
از بام گردون آمدی ای آب آب زندگی | از بام ما جولان زدی با ناودان آمیختی | |||||
شب دزد کی یابد تو را چون نیستی اندر سرا | بر بام چوبک میزنی با پاسبان آمیختی | |||||
اسرار این را مو به مو بیپرده و حرفی بگو | ای آنک حرف و لحن را اندر بیان آمیختی |