دیوان شمس/این ترک ماجرا ز دو حکمت برون نبو
ظاهر
این ترک ماجرا ز دو حکمت برون نبو | یا کینه را نهفتن یا عفو و حسن خو | |||||
یا آنک ماجرا نکنی به هر فرصتی | یا برکنی ز خویش تو آن کین تو به تو | |||||
از یار بد چه رنجی از نقص خود برنج | کان خصم عکس توست مپندارشان تو دو | |||||
از کبر و بخل غیر مرنج و ز خویش رنج | زیرا که از دی آمد افسردگی جو | |||||
ز افسردگی غیر نرنجید گرم عشق | کاندر تموز مردم تشنهست برف جو | |||||
آن خشم انبیا مثل خشم مادر است | خشمی است پر ز حلم پی طفل خوبرو | |||||
خشمی است همچو خاک و یکی خاک بر دهد | نسرین و سوسن و گل صدبرگ مشک بو | |||||
خاکی دگر بود که همه خار بر دهد | هر چند هر دو خاک یکی رنگ بد عمو | |||||
در گور مار نیست تو پرمار سلهای | چون هست این خصال بدت یک به یک عدو | |||||
در نطفه مینگر که به یک رنگ و یک فن است | زنگی و هندو است و قریشی باعلو | |||||
اعراض و جسم جمله همه خاکهاست بس | در مرتبه نگر که سفول آمد و سمو | |||||
چون کاسه گدایان هر ذره بر رهش | آن را کند پر از زر و در دیگری تسو | |||||
از نیک بد بزاید چون گبر ز اهل دین | وز بد نکو بزاید از صانعی هو | |||||
گویی فسوس باشد کز من فسوس خوار | صرفه برد نه خود من صرفه برم از او | |||||
این مایه میندانی کاین سود هر دو کون | اندر سخاوت است نه در کسب سو به سو | |||||
خود را و دوستان را ایثار بخش از آنک | بالادو است حرص تو بیپای چون کدو | |||||
در جود کن لجاج نه اندر مکاس و بخل | چون کف شمس دین که به تبریز کرد طو |