دیوان شمس/اگر امشب بر من باشی و خانه نروی
ظاهر
اگر امشب بر من باشی و خانه نروی | یا علی شیر خدا باشی یا خود علوی | |||||
اندک اندک به جنون راه بری از دم من | برهی از خرد و ناگه دیوانه شوی | |||||
کهنه و پیر شدی زین خرد پیر گریز | تا بهار تو نماید گل و گلزار نوی | |||||
به خیالی به من آیی به خیالی بروی | این چه رسوایی و ننگ است زهی بند قوی | |||||
به ترازوی زر ار راه دهندت غلط است | بجوی زر بنه ارزی چو همان حب جوی | |||||
پیک لابد بدود کیک چو او هم بدود | پس کمال تو در آن نیست که یاوه بدوی | |||||
بهر بردن بدو از هیبت مردن بمدو | بهر کعبه بدو ای جان نه ز خوف بدوی | |||||
باش شبها بر من تا به سحر تا که شبی | مه برآید برهی از ره و همراه غوی | |||||
همه کس بیند رخساره مه را از دور | خنک آن کس که برد از بغل مه گروی | |||||
مه ز آغاز چو خورشید بسی تیغ کشد | که ببرم سر تو گر تو از این جا نروی | |||||
چون ببیند که سر خویش نمیگیرد او | گوید او را که حریفی و ظریفی و روی | |||||
من توام ور تو نیم یار شب و روز توام | پدر و مادر و خویش تو به منهاج سوی | |||||
چه شود گر من و تو بیمن و تو جمع شویم | فرد باشیم و یکی کوری چشم ثنوی |