دیوان شمس/اندر قمارخانه چون آمدی به بازی
ظاهر
اندر قمارخانه چون آمدی به بازی | کارت شود حقیقت هر چند تو مجازی | |||||
با جمله سازواری ای جان به نیک خویی | این جا که اصل کار است جانا چرا نسازی | |||||
گویی که من شب و روز مرد نمازکارم | چون نیست ای برادر گفتار تو نمازی | |||||
با ناکسان تو صحبت زنهار تا نداری | شو همنشین شاهان گر مرد سرفرازی | |||||
آخر چرا تو خود را کردی چو پای تابه | چون بر لباس آدم تو بهترین طرازی | |||||
بر خر چرا نشینی ای همنشین شاهان | چون هست در رکابت چندین هزار تازی | |||||
شیشه دلی که داری بربا ز سنگ جانان | باری به بزم شاه آ بنگر تو دلنوازی | |||||
در جانت دردمد شه از شادیی که جانت | هم وارهد ز مطرب وز پرده حجازی | |||||
سرمست و پای کوبان با جمع ماه رویان | در نور روی آن شه شاهانه میگرازی | |||||
شاهت همینوازد کای پیشوای خاصان | پیوسته پیش ما باش چون تو امین رازی | |||||
گاه از جمال پستی گاه از شراب مستی | گه با قدم قرینی گه با کرشم و نازی | |||||
مقصود شمس دین است هم صدر و هم خداوند | وصلم به خدمت او است چون مرغزی و رازی | |||||
هر کس که در دل او باشد هوای تبریز | گردد اگر چه هندو است او گلرخ طرازی |