دیوان شمس/امروز مستان را نگر در مست ما آویخته
ظاهر
امروز مستان را نگر در مست ما آویخته | افکنده عقل و عافیت و اندر بلا آویخته | |||||
گفتم که ای مستان جان میخورده از دستان جان | ای صد هزاران جان و دل اندر شما آویخته | |||||
گفتند شکر الله را کو جلوه کرد این ماه را | افتاده بودیم از بقا در قعر لا آویخته | |||||
بگریختیم از جور او یک مدتی وز دور او | چون دشمنان بودیم ما اندر جفا آویخته | |||||
جام وفا برداشته کار و دکان بگذاشته | و افسردگان بیمزه در کارها آویخته | |||||
بنشسته عقل سرمه کش با هر کی با چشمی است خوش | بنشسته زاغ دیده کش بر هر کجا آویخته | |||||
زین خنبهای تلخ و خوش گر چاشنی داری بچش | ترک هوا خوشتر بود یا در هوا آویخته | |||||
عمری دل من در غمش آواره شد میجستمش | دیدم دل بیچاره را خوش در خدا آویخته | |||||
بر دار دنیا ای فتی گر ایمنی برخیز تا | بنمایم آزادانت را و هم تو را آویخته | |||||
بر دار ملک جاودان بین کشتگان زنده جان | مانند منصور جوان در ارتضا آویخته | |||||
عشقا تویی سلطان من از بهر من داری بزن | روشن ندارد خانه را قندیل ناآویخته | |||||
من خاک پای آن کسم کو دست در مردان زند | جانم غلام آن مسی در کیمیا آویخته | |||||
برجه طرب را ساز کن عیش و سماع آغاز کن | خوش نیست آن دف سرنگون نی بینوا آویخته | |||||
دف دل گشاید بسته را نی جان فزاید خسته را | این دلگشا چون بسته شد و آن جان فزا آویخته | |||||
امروز دستی برگشا ایثار کن جان در سخا | با کفر حاتم رست چون بد در سخا آویخته | |||||
هست آن سخا چون دام نان اما صفا چون دام جان | کو در سخا آویخته کو در صفا آویخته | |||||
باشد سخی چون خایفی در غار ایثاری شده | صوفی چو بوبکری بود در مصطفی آویخته | |||||
این دل دهد در دلبری جان هم سپارد بر سری | و آن صرفه جو چون مشتری اندر بها آویخته | |||||
آن چون نهنگ آیان شده دریا در او حیران شده | وین بحری نوآشنا در آشنا آویخته | |||||
گویی که این کار و کیا یا صدق باشد یا ریا | آن جا که عشاقند و ما صدق و ریا آویخته | |||||
شب گشت ای شاه جهان چشم و چراغ شب روان | ای پیش روی چون مهت ماه سما آویخته | |||||
من شادمان چون ماه نو تو جان فزا چون جاه نو | وی در غم تو ماه نو چون من دوتا آویخته | |||||
کوه است جان در معرفت تن برگ کاهی در صفت | بر برگ کی دیده است کس یک کوه را آویخته | |||||
از ره روان گردی روان صحبت ببر از دیگران | ور نی بمانی مبتلا در مبتلا آویخته | |||||
جان عزیزان گشته خون تا عاقبت چون است چون | از بدگمانی سرنگون در انتها آویخته | |||||
چون دید جان پاکشان آن تخم کاول کاشت جان | واگشت فکر از انتها در ابتدا آویخته | |||||
اصل ندا از دل بود در کوه تن افتد صدا | خاموش رو در اصل کن ای در صدا آویخته | |||||
گفت زبان کبر آورد کبرت نیازت را خورد | شو تو ز کبر خود جدا در کبریا آویخته | |||||
ای شمس تبریزی برآ از سوی شرق کبریا | جانها ز تو چون ذرهها اندر ضیا آویخته |