دیوان شمس/امروز در این شهر نفیر است و فغانی
ظاهر
امروز در این شهر نفیر است و فغانی | از جادوی چشم یکی شعبده خوانی | |||||
در شهر به هر گوشه یکی حلقه به گوشی است | از عشق چنین حلقه ربا چرب زبانی | |||||
بیزخم نیابی تو در این شهر یکی دل | از تیر نظرهای چنین سخته کمانی | |||||
ای شهر چه شهری تو که هر روز تو عید است | ای شهر مکان تو شد از لطف زمانی | |||||
چه جای مکان است و چه سودای زمان است | ای هر دو شده از دم تو نادره لانی | |||||
شهری است که او تختگه عشق خدایی است | بغداد نهان است وز او دل همدانی | |||||
امروز در این مصر از این یوسف خوبی | بیزجر و سیاست شده هر گرگ شبانی | |||||
صد پیر دو صدساله از این یوسف خوش دم | مانند زلیخا شده در عشق جوانی | |||||
او حاکم دلها و روانهاست در این شهر | ماننده تقدیر خدا حکم روانی | |||||
صد نور یقین سجده کن روی چو ماهش | کی سوی مهش راه بزد ابر گمانی | |||||
صد چون من و تو محو چنان بیمن و مایی | چون ظلمت شب محو رخ ماه جهانی | |||||
جز حضرت او نیست فقیرانه حضوری | جز سایه خورشید رخش نیست امانی | |||||
از حیله او یک دو سخن دارم بشنو | چون زهره ندارم که بگویم که فلانی | |||||
گر نام نگوییم و نشان نیز نگوییم | زین باده شکافیده شود شیشه جانی | |||||
هین دست ملرزان و فروکش قدح عشق | پازهر چو داری نکند زهر زیانی | |||||
هر چیز که خواهی تو ز عطار بیابی | دکان محیط است و جز این نیست دکانی |