دیوان شمس/الا ای جان قدس آخر به سوی من نمیآیی
ظاهر
الا ای جان قدس آخر به سوی من نمیآیی | هماره جان به تن آید تو سوی تن نمیآیی | |||||
بدم دامن کشان تا تو ز من دامن کشیدستی | ز اشک خون همیریزم در این دامن نمیآیی | |||||
زهی بیآبی جانم چو نیسانت نمیبارد | زهی خرمن که سوی این سیه خرمن نمیآیی | |||||
چو دورم زان نظر کردن نظاره عالمی گشتم | نظاره من بیا گر تو نظر کردن نمیآیی | |||||
الا ای دل پری خوانی نگویی آن پری را تو | چرا خوابم ببردی گر به سحر و فن نمیآیی | |||||
الا ای طوق وصل او که در گردن همیزیبی | چو قمری ناله میدارم که در گردن نمیآیی | |||||
دل تو همچو سنگ و من چو آهن ثابت اندر عشق | ایا آهن ربا آخر سوی آهن نمیآیی | |||||
ز ما و من برست آن کس که تو رویی بدو آری | چرا تو سوی این هجران صد چون من نمیآیی | |||||
فزایش از کجا باشد بهارا چون نمیباری | سکونت از کجا آخر سوی مسکن نمیآیی | |||||
الا ای نور غایب بین در این دیده نمیتابی | الا ای ناطقه کلی بدین الکن نمیآیی | |||||
چو ارزن خرد گشتستم ز بهر مرغ مژده آور | الا ای مرغ مژده آور بدین ارزن نمیآیی | |||||
همه جانها شده لرزان در این مکمن گه هجران | برای امن این جانها در این مکمن نمیآیی | |||||
زبان چون سوسن تازه به مدحت ای خوش آوازه | الا گلزار ربانی بدین سوسن نمیآیی | |||||
الا ای باده شادان به عشق اندر چو استادان | درونت خنب سرمستی چرا از دن نمیآیی | |||||
معاش خانه جانم اگر نه از قرص خورشید است | چرا ای خانه بیخورشید تو روشن نمیآیی | |||||
اگر نه طالب اویی به خانه خانه خورشید | چرا چون شکل شب دزدان به هر روزن نمیآیی | |||||
چو صحرای جمال او برای جان بود ممن | چرا در خوف میباشی چرا ممن نمیآیی | |||||
تو بشکن جوز این تن را بکوب این مغز را درهم | چرا اندر چراغ عشق چون روغن نمیآیی | |||||
تو آب و روغنی کردی به نورت ره کجا باشد | مبر تو آب بیروغن که بیدشمن نمیآیی | |||||
چه نقد پاک میدانی تو خود را وین نمیبینی | که اندر دست خود ماندی و در مخزن نمیآیی | |||||
ز عشق شمس تبریزی چو موسی گفتهام ارنی | ز سوی طور تبریزی چرا چون لن نمیآیی |