دیوان شمس/از فراق شمس دین افتادهام در تنگنا
ظاهر
از فراق شمس دین افتادهام در تنگنا | او مسیح روزگار و درد چشمم بیدوا | |||||
گر چه درد عشق او خود راحت جان منست | خون جانم گر بریزد او بود صد خونبها | |||||
عقل آواره شده دوش آمد و حلقه بزد | من بگفتم کیست بر در باز کن در اندرآ | |||||
گفت آخر چون درآید خانه تا سر آتشست | میبسوزد هر دو عالم را ز آتشهای لا | |||||
گفتمش تو غم مخور پا اندرون نه مردوار | تا کند پاکت ز هستی هست گردی ز اجتبا | |||||
عاقبت بینی مکن تا عاقبت بینی شوی | تا چو شیر حق باشی در شجاعت لافتی | |||||
تا ببینی هستیت چون از عدم سر برزند | روح مطلق کامکار و شهسوار هل اتی | |||||
جمله عشق و جمله لطف و جمله قدرت جمله دید | گشته در هستی شهید و در عدم او مرتضی | |||||
آن عدم نامی که هستی موجها دارد از او | کز نهیب و موج او گردان شد صد آسیا | |||||
اندر آن موج اندرآیی چون بپرسندت از این | تو بگویی صوفیم صوفی بخواند مامضی | |||||
از میان شمع بینی برفروزد شمع تو | نور شمعت اندرآمیزد به نور اولیا | |||||
مر تو را جایی برد آن موج دریا در فنا | دررباید جانت را او از سزا و ناسزا | |||||
لیک از آسیب جانت وز صفای سینهات | بی تو داده باغ هستی را بسی نشو و نما | |||||
در جهان محو باشی هست مطلق کامران | در حریم محو باشی پیشوا و مقتدا | |||||
دیدههای کون در رویت نیارد بنگرید | تا که نجهد دیدهاش از شعشعه آن کبریا | |||||
ناگهان گردی بخیزد زان سوی محو فنا | که تو را وهمی نبوده زان طریق ماورا | |||||
شعلههای نور بینی از میان گردها | محو گردد نور تو از پرتو آن شعلهها | |||||
زو فروآ تو ز تخت و سجدهای کن زانک هست | آن شعاع شمس دین شهریار اصفیا | |||||
ور کسی منکر شود اندر جبین او نگر | تا ببینی داغ فرعونی بر آن جا قد طغی | |||||
تا نیارد سجدهای بر خاک تبریز صفا | کم نگردد از جبینش داغ نفرین خدا |