دیوان شمس/از بدیها آن چه گویم هست قصدم خویشتن
ظاهر
از بدیها آن چه گویم هست قصدم خویشتن | زانک زهری من ندیدم در جهان چون خویشتن | |||||
گر اشارت با کسی دیدی ندارم قصد او | نی به حق ذوالجلال و ذوالکمال و ذوالمنن | |||||
تا ز خود فارغ نیایم با دگر کس چون رسم | ور بگویم فارغم از خود بود سودا و ظن | |||||
ور بگفتم نکتهای هستش بسی تأویلها | گر غرض نقصان کس دارم نه مردم من نه زن | |||||
از تو دارم التماسی ای حریف رازدار | حسن ظنی در هوی و مهر من با خویشتن | |||||
دشمن جانم منم افغان من هم از خود است | کز خودی خود من بخواهم همچو هیزم سوختن | |||||
چونک یاری را هزاران بار با نام و نشان | مدحهای بینفاقش کرده باشم در علن | |||||
فخر کرده من بر او صد بار پیدا و نهان | بوده ما را از عزیزی با دو دیده مقترن | |||||
گر یکی عیبی بگویم قصد من عیب من است | زانک ماهم را بپوشد ابر من اندر بدن | |||||
رو بدان یک وصف کردم کز ملامت مر ورا | بهر حق دوستی حملش مکن بر مکر و فن | |||||
من خودی خویش را گویم که در پنداشتی | رو اگر نور خدایی نیست شو شو ممتحن | |||||
ای خود من گر همه سر خدایی محو شو | کان همه خود دیدهای پس دیده خودبین بکن | |||||
چون خداوند شمس دین را می ستایم تو بدان | کاین همه اوصاف خوبی را ستودم در قرن |