دیوان شمس/اخلائی! اخلائی! صفونی عند مولایی
ظاهر
اخلایی! اخلایی! صفونی عند مولایی | و قولوا ان ادوایی قد استولت لافنایی | |||||
اخلایی اخلایی، مرا جانیست سودایی | چو طوفان بر سرم بارد، غم و سودا ز بالایی | |||||
و قولوا: « ایها المولی، الا یا نظرةالدنیا | فجدلی نظرة احیا، اذا ما شت ابقایی | |||||
اخلایی اخلایی،بشویید از دل من دست | کزین اندیشه دادم دل به دست موج دریایی | |||||
یقول العشق لی یا هو فصیحا فاتحا فاه | فمالم تأت لقیاه متی تفرح بلقایی؟! | |||||
اخلایی اخلایی، خبر آن کارفرما را | که سخت از کار رفتم من، مرا کاری بفرمایی | |||||
فجد بالروح یا ساقی، و رو منه اشواقی | ولا تبق لنا باقی، سوی تصویر مولایی | |||||
اخلایی اخلایی، امانت دست من گیرید | که مستم، ره نمیدانم، بدان معشوق زیبایی | |||||
فجد بالراح لی شکرا، ولا تبق لنا فکرا | فها ان لم تکن صرفا، فما زجه ببلوایی | |||||
اخلایی اخلایی، به کوی او سپاریدم | بران خاکم بخسبانید کن سرمهست و بینایی | |||||
الا یا ساقی الواهب، ادر من خمرة الراهب | فلا ندری منالذاهب، ولا ندری منالجایی | |||||
اخلایی اخلایی خبر جان را که میدانم | که تو بر راه اندیشه حریفان را همی پایی | |||||
مغانی الروح! غنوالی، وبالاوتار طنوالی | و بالالحان حنوالی غنا کم صفو مغنایی | |||||
اخلایی اخلایی، که هر روزی یکی شوری | به کوی لولیان افتد، ازان لولی سرنایی | |||||
و تبریزا صفوالیها، و شمسالدین تالیها | فهو مولی موالیها، و مولا کل علیایی | |||||
اخلایی اخلایی، زبان پارسی میگو | که نبود شرط در حلقه، شکر خوردن به تنهایی |