دیوان شمس/آه که چه شیرین بتیست در تتق زرکشی
ظاهر
آه که چه شیرین بتیست در تتق زرکشی | اه که چه میزیبدش بدخوی و سرکشی | |||||
گاه چو مه میرود قاعده شب روی | میکند از اختران شیوه لشکرکشی | |||||
گاه ز غیرت رود از همه چشمی نهان | تا دل خود را ز هجر تو سوی آذر کشی | |||||
ای خنک آن دم که تو خسرو و خورشید را | سخت بگیری کمر خانه خود درکشی | |||||
از طرب آن زمان جامه جان برکنی | وز سر این بیخودی گوش فلک برکشی | |||||
هر شکری زین هوس عود کند خویش را | تا که بسوزد بر او چونک به مجمر کشی | |||||
آن نفس از ساقیان سستی و تقصیر نیست | نیست گنه باده را چونک تو کمتر کشی | |||||
بخت عظیمست آنک نقل ز جنت بری | خیر کثیرست آنک باده ز کوثر کشی | |||||
مست برآیی ز خود دست بخایی ز خود | قاصد خون ریز خود نیزه و خنجر کشی | |||||
گوید کز نور من ظلمت و کافر کجاست | تا که به شمشیر دین بر سر کافر کشی | |||||
وقت شد ای شمس دین مفخر تبریزیان | تا تو مرا چون قدح در می احمر کشی |