دیوان شمس/آن چهره و پیشانی شد قبله حیرانی
ظاهر
آن چهره و پیشانی شد قبله حیرانی | تشویش مسلمانی ای مه تو که را مانی | |||||
من واله یزدانم در حلقه مردانم | زین بیش نمیدانم ای مه تو که را مانی | |||||
هم بنده و آزادم ویرانه و آبادم | هم بیدل و دلشادم ای مه تو که را مانی | |||||
هر جسم که بر سر شد جان گشت و قلندر شد | هم ممن و کافر شد ای مه تو که را مانی | |||||
شاد آنک نهد پایی در لجه دریایی | با دیده بینایی ای مه تو که را مانی | |||||
باشد ز توام مفخر فارغ شدم از دلبر | از طعنه و از تسخر ای مه تو که را مانی | |||||
من زان سوی دولابم زان جانب اسبابم | تو محو کن القابم ای مه تو که را مانی | |||||
بر عاشق دوتاقد آن کس که همیخندد | زان خنده چه بربندد ای مه تو که را مانی | |||||
شمس الحق تبریزی در لخلخه آمیزی | ای جان و جهان میزد ای مه تو که را مانی |