دیوان شمس/آن سو مرو این سو بیا ای گلبن خندان من
ظاهر
| آن سو مرو این سو بیا ای گلبن خندان من | ای عقل عقل عقل من ای جان جان جان من | |||||
| زین سو بگردان یک نظر بر کوی ما کن رهگذر | برجوش اندر نیشکر ای چشمه حیوان من | |||||
| خواهم که شب تاری شود پنهان بیایم پیش تو | از روی تو روشن شود شب پیش رهبانان من | |||||
| عشق تو را من کیستم از اشک خون ساقیستم | سغراق می چشمان من عصار می مژگان من | |||||
| ز اشکم شرابت آورم وز دل کبابت آورم | این است تر و خشک من پیدا بود امکان من | |||||
| دریای چشمم یک نفس خالی مباد از گوهرت | خالی مبادا یک زمان لعل خوشت از کان من | |||||
| با این همه کو قند تو کو عهد و کو سوگند تو | چون بوریا بر می شکن ای یار خوش پیمان من | |||||
| نک چشم من تر می زند نک روی من زر می زند | تا بر عقیقت برزند یک زر ز زرافشان من | |||||
| بنوشته خطی بر رخت حق جددوا ایمانکم | زان چهره و خط خوشت هر دم فزون ایمان من | |||||
| در سر به چشمم چشم تو گوید به وقت خشم تو | پنهان حدیثی کو شود از آتش پنهان من | |||||
| گوید قوی کن دل مرم از خشم و ناز آن صنم | اول قدح دردی بخور وانگه ببین پایان من | |||||
| بر هر گلی خاری بود بر گنج هم ماری بود | شیرین مراد تو بود تلخی و صبرت آن من | |||||
| گفتم چو خواهی رنج من آن رنج باشد گنج من | من بوهریره آمدم رنج و غمت انبان من | |||||
| پس دست در انبان کنم خواهنده را سلطان کنم | مر بدر را بدره دهم چون بدر شد مهمان من | |||||
| هر چه دلم خواهد ز خور ز انبان برآرم بیخطر | تا سرخ گردد روی من سرسبز گردد خوان من | |||||
| گفتا نکو رفت این سخن هشدار و انبان گم مکن | نیکو کلیدی یافتی ای معتمد دربان من | |||||
| الصبر مفتاح الفرج الصبر معراج الدرج | الصیر تریاق الحرج ای ترک تازی خوان من | |||||
| بس کن ز لاحول ای پسر چون دیو می غرد بتر | بس کردم از لاحول و شد لاحول گو شیطان من | |||||